عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۴
نشست از بر رخش چون پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
بیامد دمان تا به نزدیک آب
سپه را به دیدار او بد شتاب
هرانکس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار
برین کوههٔ زین که آهنست
همان رخش گویی که آهرمنست
اگر هم نبردش بود ژنده پیل
برافشاند از تارک پیل نیل
کسی مرد ازین سان به گیتی ندید
نه از نامداران پیشین شنید
خرد نیست اندر سر شهریار
که جوید ازین نامور کارزار
برین سان همی از پی تاج و گاه
به کشتن دهد نامداری چو ماه
به پیری سوی گنج یازان ترست
به مهر و به دیهیم نازان ترست
همی آمد از دور رستم چو شیر
به زیر اندرون اژدهای دلیر
چو آمد به نزدیک اسفندیار
هم‌انگه پذیره شدش نامدار
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآیین و نوساز و فرخ جوان
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو
سخن هرچ گویم همه یاد گیر
مشو تیز با پیر بر خیره خیر
همی خویشتن را بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت
همانا به مردی سبک داریم
به رای و به دانش تنک داریم
به گیتی چنان دان که رستم منم
فروزندهٔ تخم نیرم منم
بخاید ز من چنگ دیو سپید
بسی جاودان را کنم ناامید
بزرگان که دیدند ببر مرا
همان رخش غران هژبر مرا
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران جنگی و مردان کین
که از پشت زینشان به خم کمند
ربودم سر و پای کردم به بند
نگهدار ایران و توران منم
به هر جای پشت دلیران منم
ازین خواهش من مشو بدگمان
مدان خویشتن برتر از آسمان
من از بهر این فر و اورند تو
بجویم همی رای و پیوند تو
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه دارد از چنگ من روزگار
که من سام یل رابخوانم دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
به گیتی منم زو کنون یادگار
دگر شاهزاده یل اسفندیار
بسی پهلوان جهان بوده‌ام
سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام
سپاسم ز یزدان که بگذشت سال
بدیدم یکی شاه فرخ همال
که کین خواهد از مرد ناپاک دین
جهانی بروبر کنند آفرین
توی نامور پرهنر شهریار
به جنگ اندرون افسر کارزار
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
شدی تنگدل چون نیامد خرام
نجستم همی زین سخن کام و نام
چنین گرم بد روز و راه دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز
همی گفتم از بامداد پگاه
به پوزش بسازم سوی داد راه
به دیدار دستان شوم شادمان
به تو شاد دارم روان یک زمان
کنون تو بدین رنج برداشتی
به دشت آمدی خانه بگذاشتی
به آرام بنشین و بردار جام
ز تندی و تیزی مبر هیچ نام
به دست چپ خویش بر جای کرد
ز رستم همی مجلس آرای کرد
جهاندیده گفت این نه جای منست
بجایی نشینم که رای منست
به بهمن بفرمود کز دست راست
نشستی بیارای ازان کم سزاست
چنین گفت با شاهزاده به خشم
که آیین من بین و بگشای چشم
هنر بین و این نامور گوهرم
که از تخمهٔ سام کنداورم
هنر باید از مرد و فر و نژاد
کفی راد دارد دلی پر ز داد
سزاوار من گر ترا نیست جای
مرا هست پیروزی و هوش و رای
ازان پس بفرمود فرزند شاه
که کرسی زرین نهد پیش گاه
بدان تا گو نامور پهلوان
نشیند بر شهریار جوان
بیامد بران کرسی زر نشست
پر از خشم بویا ترنجی بدست
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۳
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان به نام
پدر را بران گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
ازان لشکر روم بگریخت اوی
به دام بلا در نیاویخت اوی
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین هم‌نشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید
به دشت اندرون سر شبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید به کار
که ایدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند
دران روزگاری همی بود مرد
پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟)
چنان دید روشن روانش به خاب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
زمین را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
به دیگر شب‌اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنان دید در خواب کاتش‌پرست
سه آتش ببردی فروزان به دست
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
به ایوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده برو گوش پاسخ‌سرای
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
به تأویل این کرد باید نگاه
کسی را که بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازه‌شان یک به یک هدیه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آید به روز دمه
بیامد شبان پیش او با گلیم
پر از برف پشمینه دل بدو نیم
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
ازان پس بدو گفت کای شهریار
شبان را به جان گر دهی زینهار
بگوید ز گوهر همه هرچ هست
چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم به چیزی گزند
بدارمت شادان‌دل و ارجمند
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
نبیرهٔ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فرو ریخت آب
ازان چشم روشن که او دید خواب
بیاورد پس جامهٔ پهلوی
یکی باره با آلت خسروی
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
ازان سرشبانان سرش برافراخت
چو او را بران کاخ بر جای کرد
غلام و پرستنده بر پای کرد
به هر آلتی سرفرازیش داد
هم از خواسته بی‌نیازیش داد
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۷ - خواب دیدن رستم شاه کیخسرو را کوید
تهمتن شب تیره راخواب شد
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه