عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن رامین به مرو نزد ویس
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسی کاو بود در مرو دلارای
چگونه زیستن داند دگر جای
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهی مهجور گشته
نباشد جای چون جای نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهی بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتی در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادی رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهی داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروی آمد گرازان
هزبر شاهی آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامی بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخی آمد ز دولت
نوید خرمی آمد ز صلت
نبینی شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینی شاخ شادی بشکفیده
نبینی شاخ انده پژمریده
نبینی خاک دیبا روی گشته
نبینی باد عنبر بوی گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روی رامین
هوا مشکین شده از بوی رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همی پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روی آن دلبند بینی
تو گویی ماه را فرزند بینی
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهای بسته
درت بر دلگشای خویش بگشای
امید جان فزای خویش بفزای
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکی چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتی آگاهی نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روی رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهی کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتای فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتی
برفتی آخر دیگر گرفتی
ترا نیکی نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدی
تو خود دانی چه سختیها کشیدی
کرا خرما نسازد خار سازی
کرا منبر نسازد دار سازی
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹ - به حاجی محمد ابراهیم استرآبادی نگاشته
فدایت شوم، مدتی است خطابی از سرکار فروغ افزای چشم و سرور بخشای دل نگشته. همواره دیده در راه بود و روز خاطر به دل نگرانی سیاه، که آیا در این قضیه عام که عموم بلاد را پای فرسود گزند کرد، و جان پست و بلند و خوار و ارجمند را سر در کمند نیستی و هلاک بست، بر سر کار و بستگان چه دست داد؟ بر هر بوم و بر پوینده بودم و از هر بام و در جوینده، تا دو روز پیش از این سواری دراز ریش کوتاه چانه، فراخ دوش پهن شانه، زود جنگ عربده جوی، چشم تنگ آبله روی، دیر پای دور علالا، چرند درای بلند بالا، پر عبوس هیچ خنده، دماغ گنده مغز کنده، از در صورت همی گفتی زال سیستان است یا پوردستان، وارد سمنان شد و آرامگه در سرای میدان جست.
دوستداران به حدس و قیاس و نه علم و شناس، گفتند سواری بدین سیاق و شمایل با یراق و حمایل نه از مرز خراسان و عراق است، همانا از پهنه خوارزم و قبچاق است. لرزلرزان و ترس ترسان با صد اعوذ و ان یکاد پیش رفتم و به تشویش هر چه تمام تر گفتم خیر باد، از کجائی و از چه جا آئی؟ گفت از روستای گرگان. گفتم از دوستان چه خبر؟ گفت از خردان یا بزرگان؟ گفتم مقصود سلامت و صحت حاجی است، گفت سالم و ناجی است. گفتم بستگانش؟ گفت رستگانند. گفتم پیوستگان؟ گفت از بلاجستگان. گفتم ایشان را خود به چشم دیدی؟ به خشم گفت دیدم. گفتم به زبان خود حال جستی؟ گفت دراز مکش، از دگران پرسیدم.گفتم بر صدق مقالت چه نشان است؟ گفت کوتاه کن وثاقش در سرای محمد تقی خان است. گفتم تمنای بیش از این بیان است. گفت خاموش زی پسر عمش در دامغان است. گفتم گفته زیاده کن و شنفته اعاده، باد به حنجر افکند و دست به خنجر برد. عقد کلام گسیختم و دو پای دیگر وام کرده چارگامه گریختم و گفتم هیهات هیات شیطان داری و کلام رحمن، آثار عزرائیل و اخبار جبرئیل.
بالجمله از رنج دلنگرانی پالوده شدم و به نشاط سلامت و انبساط حضرت و بستگان از خستگی آسوده بر کامرانی سپاس نهادم، و پاک یزدان را به نوید این شادمانی سجده و سپاس، اگر شطری به خط شریف مشعر بر حقایق احوال در رسد و جان اندوه کش را به کلی از گرد ملال پاک و پرداخته سازد، کار شادی تمام است و روزگار آزادی به کام. خدمات را نیز فرمایش که موجب آسایش دیگر خواهد بود. نور چشمی آقا علی نقی را به جان آرزومندم و از وی به وصول نامه دست نگار که عیار مشق و خط معلوم آید خرم و خرسند.