عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲ - شکست سباشی
و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار مینشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد .
و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفّه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد، سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقهها برافگنده و بر در زده بخطّ بو الفتح حاتمی نایب برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوانبان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشهمند شد، چنانکه همه دبیران را مقرّر گشت که حادثهیی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوانبان باز آمد بینامه و گفت: میبخواند . استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس بدیوان باز آمد و آن ملطّفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت «مهر کن و در خزانه حجت نه » و وی بازگشت و دبیران نیز.
پس من آن ملطّفه بخواندم، نبشته بود که: «درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند: تا جهان است، این میبوده است، سلطان معظّم را بقا باد، که لشکر و عدّت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد للّه که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت:
ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعبتر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که فتح برخواست آمد، ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت، برین حال که میبینید. قوم باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان، هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت بگریزند، و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد. و چون بخصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده .
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سختتر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی، سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند، دلیرتر در آمدند، و من مثال دادم تا شراعییی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدّمان همه گواه مناند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید، باز گویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید، بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد، چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنیاند در رسند، پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود .»
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد. گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد. و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النّضر و این حال باز گفت و ملطّفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند. قوم گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است، چنین حالها میبوده است، و این را تلافی افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. امّا چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند: تا حاجب نرسد، درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود.
و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفّه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد، سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقهها برافگنده و بر در زده بخطّ بو الفتح حاتمی نایب برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوانبان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشهمند شد، چنانکه همه دبیران را مقرّر گشت که حادثهیی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوانبان باز آمد بینامه و گفت: میبخواند . استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس بدیوان باز آمد و آن ملطّفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت «مهر کن و در خزانه حجت نه » و وی بازگشت و دبیران نیز.
پس من آن ملطّفه بخواندم، نبشته بود که: «درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند: تا جهان است، این میبوده است، سلطان معظّم را بقا باد، که لشکر و عدّت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد للّه که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت:
ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعبتر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که فتح برخواست آمد، ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت، برین حال که میبینید. قوم باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان، هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت بگریزند، و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد. و چون بخصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده .
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سختتر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی، سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند، دلیرتر در آمدند، و من مثال دادم تا شراعییی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدّمان همه گواه مناند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید، باز گویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید، بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد، چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنیاند در رسند، پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود .»
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد. گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد. و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النّضر و این حال باز گفت و ملطّفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند. قوم گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است، چنین حالها میبوده است، و این را تلافی افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. امّا چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند: تا حاجب نرسد، درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»