عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲۵- سورة الفرقان- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه الخالق البارئ المصوّر، بسم اللَّه الواحد الفاطر المدبّر، بسم اللَّه القادر القاهر المقتدر السّلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار المتکبّر.
فسبحان من ردّد العبد فى هذه الایة بین صحو و محو، کاشفه بنعت الالهیة فاشهده جلاله، ثم کاشفه بنعت الرحمة فاشهده جماله. نام خداوندى مقدّر و مقتدر، فاطر و مدبّر، خالق و مصوّر، اولست و آخر، باطن است و ظاهر، نه باوّل عاجز و نه بآخر، از کیف باطن است و بقدرت ظاهر. خداوندى که دلها بیاسود بسماع نام او، سرها بیفروخت بیافت نشان او، جانها آرام گرفت بشهود جلال او و جمال او. خداوندى که هر که با او پیوست از دیگران ببرید، هر که قرب او طلبید چه گویم که از محنتها و بلیّتها چه دید. شعر:
فوحشى الطبیعة مستهام
نفور القلب تأباه الدیار
جبالیّ التالف ذو انفراد
غریب اللَّه مأواه القفار
اى جلالى، که هر که بحضرت تو روى نهاد عالمیان خاک قدم او توتیاى حدقه حقیقت خود ساختند. اى عزیزى، که هر که بدرگاه عزت تو باز آمد همه آفریدگان خود را علاقه فتراک حضرت او گردانیدند. غلام آن مشتاقم که بر سر کوى حقیقت آتشى بیفروزد! حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظر کند! عزیزا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو خبرى دهد، جان طعمه سازم بازى را که در فضاى طلب تو پروازى کند. دل نثار کنم محبّى را که بر سر کوى تو آوازى دهد. غالیه گردیم مر عارضى را که از شراب شوق تو رنگى گیرد! رشک بریم بر چشمى که از درد نایافت تو اشکى ببارد. غلام آن لافیم که هر وقتى مفلسان بىسرمایه زنند نه آن مفلسان میگویم که تو دانى. جوانمردانى را میگویم که ایشان را در بدو ارادت مجاهدت عظیم بود، خواستى گرم و ریاضتى تمام، سرى صافى و دلى بىخصومت و سینهاى بىمعصیت، این سرمایهها بدست آورده، آن گه همه بر کف صدق نهاده و بباد بىنیازى برداده، و مفلسوار در پس زانوى حسرت نشسته و بزبان شکستگى میگوید:
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
«تبارک» مفسران تفسیر این کلمه بر سه وجه کردهاند چنان که در نوبت دوم شرح دادیم و وجوه ثنا بر حق جلّ جلاله بر آن سه وجه منحصرست: اگر گوئیم تبارک اى دام و ثبت من لم یزل و لا یزال، ثنایى است بذکر ذات او و حق او جلّ جلاله.
و اگر گوئیم تعالى و ارتفع و تکبر، ثنایى است بذکر وصف او و عزّ او. و اگر گوئیم هو الذى یجیء البرکة من قبله، ثنایى است بذکر احسان او و فضل او با بندگان او: اول اشارت است بوجود احدى و کون صمدى، دوم اشارت است بصفات سرمدى و عزت ازلى، سوم اشارت است بکارسازى و بندهنوازى و مهربانى. و شرط بنده آنست که چون ثناء حق جلّ جلاله آغاز کند و زبان خویش بستایش او بگشاید مجرّد و منفرد گردد، نه بر دل غبارى، نه بر پشت بارى، نه در سینه آزارى، نه با کس شمارى. تخته خود از غبار اغیار سترده، نهاد خود را زهر قهر چشانیده و همت خود از ذروه عرش گذرانیده. گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آخته، خان و مان بشریّت بجملگى واپرداخته، بر نطع عشق مهره دلباخته، جامه جفا چاک کرده، لباس وفا دوخته، از دو کون رمیده و با دوست آرمیده.
پیر طریقت گفت: دانى که دل کى خوش شود؟ که حق ناظر بود. دانى که کى خوش بود؟ که حق حاضر بود.
الدار خالیة، و الرّوح صافیة،
و النفس صادیة، و الوصل مامول.
الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ اى عبده الاخلص و نبیّه الاخص و حبیبه الادنى و صفیّه الاولى، لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً اى لیکون للخلق سراجا و نورا یهتدون به الى احکام القرآن، و یستدلّون به على طریق الحق و منهاج الصدق. چه زیان دارد مصطفى عربى را بعد از آن که خورشید فلک سعادت بود و ماه آسمان سیادت، مشترى عالم علم، درّ صدف شرف، طراز کسوت وجود، مفتاح در رشاد، مصباح سراى سداد اگر آن مدبران صنادید قریش از سر سبکبارى و سبکسارى و طیش خود گویند: إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ و منادى عزّت اینک ندا میگوید که: نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً. سیّدى که منشور تقدّم کونین در کمر کمال داشت، و خال اقبال برخسار جمال داشت، صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت در پیش براق عزّ او «طرّقوا طرّقوا» میزدند و خود از غایت تواضع در عالم بندگى بر خرکى مختصر نشستید، ور غلامى سیاه او را بدعوت خواندید اجابت کردید. گهى مرکب وى براق انور، و گهى مرکب وى حمارى مختصر، افسار وى از لیف و پالان وى از لیف. آرى مرکب مختلف بود امّا در هر دو حالت راکب یک صفت و یک همت و یک ارادت بود، اگر بر براق بود در سرش نخوت نبود، و اگر بر حمار بود بر رخسار عزّ نبوتش عار و مذلّت نبود، کسى که بر منشور سعادت وى این طغراء سیادت و عزّت کشیده باشند که: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ، غبار مذلت بر اساریر جبین او کى نشیند؟ در صفات او صلوات اللَّه علیه مىآید که: «کان طلق الوجه بسّاما من غیر ضحک، محزونا من غیر عبوسة، متواضعا من غیر مذلة».. در بندگى افکندگى داشت و خلایق اولین و آخرین کیمیاى کمال عزّت از آستانه مجد او فراز مىرفتند.
دنوت تواضعا و علوت مجدا
فشأناک انحدار و ارتفاع
کذاک الشّمس تبعدان تسامى
و یدنو الضوء منها و الشعاع
آفتاب که خسرو سیّارگان و شاه ستارگان است چون از برج شرف خویش سر برزند، اگر اهل عالم دامن همم درهم بندند. تا ذرّهاى از عین انوار او بدست آرند نتوانند، لکن او خود بحکم کرم و تواضع چنان که در کوشک سلطان و سراى خواجگان بتابد، در کلبه ادبار گدایان و زاویه اندوه درویشان هم بتابد. و از کمال تواضع او بود صلوات اللَّه علیه که مشرکان مکه بتعییر گفتند: «ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ؟» چیست این پیغامبر را که طعام میخورد و در بازارها میرود و بدست خویش طعام با خانه مىبرد و با درویشان و گدایان مىنشیند؟ و کذا کان السّیّد صلوات اللَّه علیه کان یعلف البعیر و یقم البیت و یخصف النعل و یرفع الثوب و یحلب الشاة و یأکل مع الخادم و یطحن معه اذا اعیى، و کان لا یمنعه الحیاء ان یحمل بضاعته من السوق الى اهله. و کان یصافح الغنى و الفقیر و یسلّم مبتدء و لا یحقر ما دعى الیه و لو الى حشف التّمر، و کان یعود المریض و یشیع الجنازة و یرکب الحمار و یجیب دعوة العبید، و کان یوم قریظة و النضیر على حمار مخطوم بحبل من لیف علیه اکاف من لیف. مشرکان او را باین خصال پسندیده و اخلاق ستوده مىعیب کردند و طعن زدند از آنکه دیدههاى ایشان خیره شده انکار بود، برمص کفر آلوده، هرگز توتیاى صدق نیافته لا جرم جمال نبوّت و عزّت رسالت از دیدههاى نامحرم ایشان در پرده غیرت شد، تا هرگز او را به ندیدند و چنان که سیّد بود صلوات اللَّه علیه به نشناختند.
وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ. جمال نبوّت را دیدهاى باید چون دیده صدیق اکبر زدوده استغفار، دیدهاى چون دیده عمر روشن کرده صبح قبول ازل، دیدهاى چون دیده عثمان باز کرده اقبال غیب، دیدهاى چون دیده على سرمه کشیده حکم حقّ تا ایشان را بخود بار دهد و جلال عزّت نبوت بحکم لطف ازل بر ایشان مکشوف گردد، و سیّد (ص) ایشان را از روى تعطّف و تلطّف گوید: «انّما انا لکم مثل الوالد لولده».
فسبحان من ردّد العبد فى هذه الایة بین صحو و محو، کاشفه بنعت الالهیة فاشهده جلاله، ثم کاشفه بنعت الرحمة فاشهده جماله. نام خداوندى مقدّر و مقتدر، فاطر و مدبّر، خالق و مصوّر، اولست و آخر، باطن است و ظاهر، نه باوّل عاجز و نه بآخر، از کیف باطن است و بقدرت ظاهر. خداوندى که دلها بیاسود بسماع نام او، سرها بیفروخت بیافت نشان او، جانها آرام گرفت بشهود جلال او و جمال او. خداوندى که هر که با او پیوست از دیگران ببرید، هر که قرب او طلبید چه گویم که از محنتها و بلیّتها چه دید. شعر:
فوحشى الطبیعة مستهام
نفور القلب تأباه الدیار
جبالیّ التالف ذو انفراد
غریب اللَّه مأواه القفار
اى جلالى، که هر که بحضرت تو روى نهاد عالمیان خاک قدم او توتیاى حدقه حقیقت خود ساختند. اى عزیزى، که هر که بدرگاه عزت تو باز آمد همه آفریدگان خود را علاقه فتراک حضرت او گردانیدند. غلام آن مشتاقم که بر سر کوى حقیقت آتشى بیفروزد! حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظر کند! عزیزا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو خبرى دهد، جان طعمه سازم بازى را که در فضاى طلب تو پروازى کند. دل نثار کنم محبّى را که بر سر کوى تو آوازى دهد. غالیه گردیم مر عارضى را که از شراب شوق تو رنگى گیرد! رشک بریم بر چشمى که از درد نایافت تو اشکى ببارد. غلام آن لافیم که هر وقتى مفلسان بىسرمایه زنند نه آن مفلسان میگویم که تو دانى. جوانمردانى را میگویم که ایشان را در بدو ارادت مجاهدت عظیم بود، خواستى گرم و ریاضتى تمام، سرى صافى و دلى بىخصومت و سینهاى بىمعصیت، این سرمایهها بدست آورده، آن گه همه بر کف صدق نهاده و بباد بىنیازى برداده، و مفلسوار در پس زانوى حسرت نشسته و بزبان شکستگى میگوید:
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
«تبارک» مفسران تفسیر این کلمه بر سه وجه کردهاند چنان که در نوبت دوم شرح دادیم و وجوه ثنا بر حق جلّ جلاله بر آن سه وجه منحصرست: اگر گوئیم تبارک اى دام و ثبت من لم یزل و لا یزال، ثنایى است بذکر ذات او و حق او جلّ جلاله.
و اگر گوئیم تعالى و ارتفع و تکبر، ثنایى است بذکر وصف او و عزّ او. و اگر گوئیم هو الذى یجیء البرکة من قبله، ثنایى است بذکر احسان او و فضل او با بندگان او: اول اشارت است بوجود احدى و کون صمدى، دوم اشارت است بصفات سرمدى و عزت ازلى، سوم اشارت است بکارسازى و بندهنوازى و مهربانى. و شرط بنده آنست که چون ثناء حق جلّ جلاله آغاز کند و زبان خویش بستایش او بگشاید مجرّد و منفرد گردد، نه بر دل غبارى، نه بر پشت بارى، نه در سینه آزارى، نه با کس شمارى. تخته خود از غبار اغیار سترده، نهاد خود را زهر قهر چشانیده و همت خود از ذروه عرش گذرانیده. گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آخته، خان و مان بشریّت بجملگى واپرداخته، بر نطع عشق مهره دلباخته، جامه جفا چاک کرده، لباس وفا دوخته، از دو کون رمیده و با دوست آرمیده.
پیر طریقت گفت: دانى که دل کى خوش شود؟ که حق ناظر بود. دانى که کى خوش بود؟ که حق حاضر بود.
الدار خالیة، و الرّوح صافیة،
و النفس صادیة، و الوصل مامول.
الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ اى عبده الاخلص و نبیّه الاخص و حبیبه الادنى و صفیّه الاولى، لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً اى لیکون للخلق سراجا و نورا یهتدون به الى احکام القرآن، و یستدلّون به على طریق الحق و منهاج الصدق. چه زیان دارد مصطفى عربى را بعد از آن که خورشید فلک سعادت بود و ماه آسمان سیادت، مشترى عالم علم، درّ صدف شرف، طراز کسوت وجود، مفتاح در رشاد، مصباح سراى سداد اگر آن مدبران صنادید قریش از سر سبکبارى و سبکسارى و طیش خود گویند: إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ و منادى عزّت اینک ندا میگوید که: نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً. سیّدى که منشور تقدّم کونین در کمر کمال داشت، و خال اقبال برخسار جمال داشت، صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت در پیش براق عزّ او «طرّقوا طرّقوا» میزدند و خود از غایت تواضع در عالم بندگى بر خرکى مختصر نشستید، ور غلامى سیاه او را بدعوت خواندید اجابت کردید. گهى مرکب وى براق انور، و گهى مرکب وى حمارى مختصر، افسار وى از لیف و پالان وى از لیف. آرى مرکب مختلف بود امّا در هر دو حالت راکب یک صفت و یک همت و یک ارادت بود، اگر بر براق بود در سرش نخوت نبود، و اگر بر حمار بود بر رخسار عزّ نبوتش عار و مذلّت نبود، کسى که بر منشور سعادت وى این طغراء سیادت و عزّت کشیده باشند که: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ، غبار مذلت بر اساریر جبین او کى نشیند؟ در صفات او صلوات اللَّه علیه مىآید که: «کان طلق الوجه بسّاما من غیر ضحک، محزونا من غیر عبوسة، متواضعا من غیر مذلة».. در بندگى افکندگى داشت و خلایق اولین و آخرین کیمیاى کمال عزّت از آستانه مجد او فراز مىرفتند.
دنوت تواضعا و علوت مجدا
فشأناک انحدار و ارتفاع
کذاک الشّمس تبعدان تسامى
و یدنو الضوء منها و الشعاع
آفتاب که خسرو سیّارگان و شاه ستارگان است چون از برج شرف خویش سر برزند، اگر اهل عالم دامن همم درهم بندند. تا ذرّهاى از عین انوار او بدست آرند نتوانند، لکن او خود بحکم کرم و تواضع چنان که در کوشک سلطان و سراى خواجگان بتابد، در کلبه ادبار گدایان و زاویه اندوه درویشان هم بتابد. و از کمال تواضع او بود صلوات اللَّه علیه که مشرکان مکه بتعییر گفتند: «ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ؟» چیست این پیغامبر را که طعام میخورد و در بازارها میرود و بدست خویش طعام با خانه مىبرد و با درویشان و گدایان مىنشیند؟ و کذا کان السّیّد صلوات اللَّه علیه کان یعلف البعیر و یقم البیت و یخصف النعل و یرفع الثوب و یحلب الشاة و یأکل مع الخادم و یطحن معه اذا اعیى، و کان لا یمنعه الحیاء ان یحمل بضاعته من السوق الى اهله. و کان یصافح الغنى و الفقیر و یسلّم مبتدء و لا یحقر ما دعى الیه و لو الى حشف التّمر، و کان یعود المریض و یشیع الجنازة و یرکب الحمار و یجیب دعوة العبید، و کان یوم قریظة و النضیر على حمار مخطوم بحبل من لیف علیه اکاف من لیف. مشرکان او را باین خصال پسندیده و اخلاق ستوده مىعیب کردند و طعن زدند از آنکه دیدههاى ایشان خیره شده انکار بود، برمص کفر آلوده، هرگز توتیاى صدق نیافته لا جرم جمال نبوّت و عزّت رسالت از دیدههاى نامحرم ایشان در پرده غیرت شد، تا هرگز او را به ندیدند و چنان که سیّد بود صلوات اللَّه علیه به نشناختند.
وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ. جمال نبوّت را دیدهاى باید چون دیده صدیق اکبر زدوده استغفار، دیدهاى چون دیده عمر روشن کرده صبح قبول ازل، دیدهاى چون دیده عثمان باز کرده اقبال غیب، دیدهاى چون دیده على سرمه کشیده حکم حقّ تا ایشان را بخود بار دهد و جلال عزّت نبوت بحکم لطف ازل بر ایشان مکشوف گردد، و سیّد (ص) ایشان را از روى تعطّف و تلطّف گوید: «انّما انا لکم مثل الوالد لولده».
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - در بیان اسیری ابیالعاص در مکه
روایتست که ختم رسل رسول عرب
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۹ - پیدا کردن ثواب ایثار
بدان که ایثار از سخا عظیمتر است که سخی آن باشد که آنچه بدان محتاج نباشد بدهد و ایثار آن بود که با آن که محتاج بود بدهد. و چنان که کمال سخاوت ایثار است و آن باشد که باز آن که محتاج بود بدهد. کمال بخل بدان بود که با حاجت از خود دریغ دارد تا اگر بیمار بود خود علاج آن نکند. در دل وی آرزوها بود و منتظر همی باشد تا از کسی بخواهد و از مال خود بنتواند خرید.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.