عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح بهرامشاه
ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بیتابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهانسازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفیست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بیروزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بیعیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشندهتر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنهمان نه گنهکار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بیخردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنهکار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بیتابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهانسازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفیست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بیروزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بیعیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشندهتر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنهمان نه گنهکار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بیخردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنهکار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح میرآب مرو صاحب سعید صدر الدین نظامالملک
نماز شام چو کردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سرو قد سیمینبر
ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده
لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش
چو شاخ سنبل سیراب در می احمر
مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود
مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خوردهای به سرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر
هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای
هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر
بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی
دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار
ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر
وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت
از آن دیار خبرده مرا وزان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند
کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر
چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم
که جان جان و قرار دلی و نور بصر
سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه
سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر
به شهر خویش درون بیخطر بود مردم
به کان خویش درون بیبها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنهٔ این اختران بیمعنی
ز دام عشوهٔ این روزگار دونپرور
همی به خدمت آن صدر روزگار شوم
که روزگار ازو یافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر
بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست
مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمایل حلمش نموده کوه سبک
بر بسایط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان
چه طبع او به سخن در چه بحر بیمعبر
شمر ز تربیت جود او شود دریا
عرض به تقویت جاه او شود جوهر
ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدی در هوای او مدغم
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه
وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر
شود به دولت او خاک شوره مهر گیا
شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر
به ابر بهمن اگر دست جود بنماید
عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند
کشید پای به دامن درون قضا و قدر
ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه
ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر
به روز بار ترا مهر بالش ومسند
به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسیم رضای تو کاه را فربه
کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی
به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر
ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا
هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر
به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا
ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر
بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید
ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر
اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند
قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر
نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز
ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم
چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر
به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست
ز خاک جز که به آواز صور در محشر
قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر
قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در
چه بارهایست به زیر تو در بنامیزد
که منزلیش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر
زمیننوردی دریا گذار که پیکر
به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق
به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر
گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال
گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور
بر تحمل او مضطرب حدید و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دریا دلا خداوندا
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزیمت و اندیشهام که تا ننهد
قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر
بجز مدیح توام برنیاید از دیوان
بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر
ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم
ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر
نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت
نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر
همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم
همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر
تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا
به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر
جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ
چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر
درآمد از درم آن سرو قد سیمینبر
ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده
لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش
چو شاخ سنبل سیراب در می احمر
مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود
مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خوردهای به سرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر
هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای
هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر
بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی
دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار
ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر
وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت
از آن دیار خبرده مرا وزان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند
کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر
چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم
که جان جان و قرار دلی و نور بصر
سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه
سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر
به شهر خویش درون بیخطر بود مردم
به کان خویش درون بیبها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنهٔ این اختران بیمعنی
ز دام عشوهٔ این روزگار دونپرور
همی به خدمت آن صدر روزگار شوم
که روزگار ازو یافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر
بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست
مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمایل حلمش نموده کوه سبک
بر بسایط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان
چه طبع او به سخن در چه بحر بیمعبر
شمر ز تربیت جود او شود دریا
عرض به تقویت جاه او شود جوهر
ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدی در هوای او مدغم
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه
وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر
شود به دولت او خاک شوره مهر گیا
شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر
به ابر بهمن اگر دست جود بنماید
عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند
کشید پای به دامن درون قضا و قدر
ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه
ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر
به روز بار ترا مهر بالش ومسند
به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسیم رضای تو کاه را فربه
کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی
به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر
ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا
هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر
به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا
ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر
بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید
ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر
اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند
قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر
نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز
ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم
چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر
به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست
ز خاک جز که به آواز صور در محشر
قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر
قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در
چه بارهایست به زیر تو در بنامیزد
که منزلیش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر
زمیننوردی دریا گذار که پیکر
به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق
به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر
گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال
گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور
بر تحمل او مضطرب حدید و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دریا دلا خداوندا
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزیمت و اندیشهام که تا ننهد
قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر
بجز مدیح توام برنیاید از دیوان
بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر
ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم
ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر
نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت
نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر
همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم
همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر
تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا
به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر
جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ
چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین طاهربن مظفر
صاحب روزگار و صدر زمین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بیداغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بیمهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزهست
دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا
نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست
خود خردشان نمیکند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحبقران نباشد ازانک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاهمات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه میخواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان
دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بیداغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بیمهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزهست
دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا
نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست
خود خردشان نمیکند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحبقران نباشد ازانک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاهمات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه میخواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان
دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین