عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳ - در نعت خواجه کاینات
فرستاده خاص پروردگار
رساننده حجت استوار
گرانمایه‌تر تاج آزادگان
گرامی‌تر از آدمیزادگان
محمد کازل تا ابد هر چه هست
به آرایش نام او نقش بست
چراغی که پروانه بینش به دوست
فروغ همه آفرینش بدوست
ضمان دار عالم سیه تا سپید
شفاعت گر روز بیم و امید
درختی سهی سایه در باغ شرع
زمینی به اصل آسمانی به فرع
زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع خواران خاک
چراغی که تا او نیفروخت نور
ز چشم جهان روشنی بود دور
سیاهی ده خال عباسیان
سپیدی بر چشم شماسیان
لب از باد عیسی پر از نوش تر
تن از آب حیوان سیه پوش‌تر
فلک بر زمین چار طاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش
ستون خرد مسند پشت او
مه انگشت کش گشته ز انگشت او
خراج آورش حاکم روم و ری
خراجش فرستاده کری و کی
محیطی چه گویم چو بارنده میغ
به یک دست گوهر به یک دست تیغ
به گوهر جهان را بیاراسته
به تیغ از جهان داد دین خواسته
اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد
به سر بردن خصم چون پی فشرد
به سر برد تیغی که بر سر نبرد
قبای دو عالم به‌هم دوختند
وزان هر دو یک زیور افروختند
چو گشت آن ملمع قبا جای او
به دستی کم آمد ز بالای او
به بالای او کایزد آراستست
هم آرایش ایزدی راستست
کلید کرم بوده در بند کار
گشاده بدو قفل چندین حصار
فراخی بدو دعوت تنگ را
گواهی بر اعجاز او سنگ او
تهی دست سلطان درویش پوش
غلامی خر و پادشاهی فروش
ز معراج او در شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز
شب از چتر معراج او سایه‌ای
وز آن نردبان آسمان پایه‌ای
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای مرکز فیض ازل از روز نخست
قطبی چو تو، آسمان به صد قرن نجست
ما را ز دعا مکن فراموش که هست
ایمان اجابت به دعای تو درست
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۳ - فی النعت
ای گهرافروز وجود از نخست
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
ز جنس مقدس چنین اقدسی
نبود و ندیدست هرگز کسی
علی رغم الف جحود جهود
بوصف هدایت بمانی بسی
لباس تو تقویست، از راه دین
چه باشد ازین خوب تر ملبسی؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - این شعر در حضور شیخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوی دزد کابلی از شهر کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!‏
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - المطلع الثالث
آمد بصد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح محمد بن یوسف
سری که خلق جهانرا ویست پشت و پناه
امین دین الله است و سعد ملکت شاه
ستوده فخر خراسان محمد یوسف
که چون محمد و یوسف جمال دارد و جاه
اگر محمد و یوسف ندیده اند بهم
کنون ببینند ار اندرو گنبد نگاه
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام بدو قسم شد بحکم اله
مه صیام بدو قسم کرد او و گذاشت
بقسم روز بصوم و بقسم شب بصلوه
زنان مصر بریرند دست اگر دیدند
جمال یوسف یکبار بر گذر ناگاه
هزار مرد ستمکاره دست ظلم برند
کنون بعهدش از آن بیم اگر شوند آگاه
اگر محمد اندر مقام محمود است
گناه امت خود را ز حق شفاعتخواه
بنزد خاقان محمود او رعیت را
همی شفاعت خواهد ز گونه گونه گناه
برادرانرا یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت ازیشان بضاعت مز جاه
اگر بضاعت مزجاه پشم و پنبه بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم گیاه
میان تخم و گیاه و میان پنبه و پشم
بسی تفاوت نبود چو عقل بیند راه
بجای گندم و جو او همی دهد زر و سیم
بآشنا و به بیگانه فی سبیل الله
بدل ستاند ازیشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه فصلهای تباه
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوتست چو از در کاه تا پر کاه
همیشه تا بمه روزه در مجالس علم
بود درود محمد رونده بر افواه
پس از درود محمد ثنا و مدحت تو
رونده با بر افواه خلق بی اکراه
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه
بصدر عزت بادی نشسته چون یوسف
سران ملک بخدمتگرست بر درگاه
به پیش روی تو از امت محمد پیش
نشسته یوسف رویان با قبا و کلاه