عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - بس باشد این قصیدهٔ ترا یادگار من
ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی بادهٔ نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم همی که دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناخته‌ای اقتدار من
بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم
پیدا همی نیاید در ده هزار من
گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد با غبار من
آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف
و آن آتشم که آتش زیبد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من؟
بر روزگار فاضل بسیار باشدم
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانسته‌ای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
ای شعرهای چون گهر شاهوار من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند
مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند
آن‌ کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان‌ کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان ‌کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان‌ کند
گه به ‌کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس‌ از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان‌ کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیره‌رای روشنش را چون شب تاران ‌کند
گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی‌ کرمان ‌کند
تا نپنداری‌ کنون ‌کفران نعمت می‌کنم
نعمتی ناچار باید تاکسی ‌کفران کند
چون‌کند کفران‌نعمت ‌آنکه در ده سال و اند
مدح بی‌انعام‌ گوید شکر بی‌احسان‌ کند
گر سگی یک‌ هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان ‌کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان‌ کند
چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند
تا نگوید جاهلی در حق من ‌کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند
کس شنیدستی ‌چو من هر بامداد ازفرط‌ جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان‌ کند
کس ‌شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان‌ کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند
دوش ‌گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند
تا یکی برق سحابی ‌گر همی بینم ز دور
جان عطشانم ‌گمان چشمهٔ حیوان‌ کند
با چنین شعری‌ که گر بر خاره برخواند کسی
لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان‌ کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم‌ گذارد وز وفا درمان‌ کند
کیست‌ کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان‌ کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان‌ کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان‌ کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان ‌کند
آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان‌ کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران ‌کند
د‌ست‌ جودش در سخاوت ‌طعنه ‌بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن‌ کند
گفت او برهان‌ گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران ‌کند
خلق‌و خویش ‌را نظرکن تا بدانی ‌کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان‌ کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان‌ کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان‌ کند
.چون پسندی ‌کاسمان در دولت صاحبقران
بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران‌ کند
.آنکه‌قهر و خشمش ‌‌اندرچشم‌وجسم‌بدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح‌ گردونی دگر در ساحت ختلان‌ کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان‌ کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند
سعیها دارد فلک‌ کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند
تا همی‌ گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک‌ گرد زمین جولان ‌کند
از امیران باج‌ گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم