عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمدبن واسع رحمة الله علیه
آن مقدم زهاد، آن معظم عباد، آن عالم عامل، آن عارف کامل، آن توانگر قانع، محمد واسع، رحمة الله علیه رحمة واسعة؛ در وقت خود در شیوة خود بی نظیر بود و بسیار کس از تابعین را خدمت کرده بود و مشایخ مقدم را یافته بود و در طریقت و شریعت حظی وافر داشت. در ریاضت چنان بود که نان خشک در آب میزد و میخورد و میگفت: هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز گردد؛ و در مناجات گفتی: الهی مرا برهنه و گرسنه میداری، همچنانکه دوستان خود را. آخر من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو بود.
و گاه بودی که از غایت گرسنگی با اصحاب به خانة حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی بدان شاد شدی و سخن اوست که گفتی: فرخ آنکس که بامداد گرسنه خیزد و شبانگاه گرسنه خفتد و بدین حالت از خدای راضی باشد.
کسی از او وصیت خواست. گفت: وصیت میکنم تو را بدانکه پادشاه باشی در دنیا و آخرت.
مرد گفت: این چگونه بود.
گفت: چنانکه در دنیا زاهد باشی. یعنی چون در دنیا زاهد باشی به هیچ کس طمع نبود و همه خلق را محتاج بینی. لاجرم توغنی و پادشاهی! هر که چنین باشد پادشاه دنیا باشد و پادشاه آخرت باشد.
یک روز مالک دینار را گفت: نگاه داشتن زبان بر خلق سخت تر است از نگاه داشتن درم و دینار.
و یک روز در بر قتیبه بن مسلم شد، با جامه صوف. گفت: صوف چرا پوشیده ای؟
خاموش بود.
گفت: چرا جوابندهی؟
گفت: خواهم که بگویم از زهد، نه که بر خویشتن ثنا گفته باشم، یا از درویشی نه که از حق تعالی گله کرده باشم.
یک روز پسر را دید که میخرامید. وی را آواز داد و گفت: هیچ دانی که تو کیستی؟ مادرت را به دویست دینار خریده ام، و پدرت چنانست که در میان مسلمانان از او کمتر کس نیست. این خرامیدن تواز کجاست؟
و کسی از وی پرسید: چگونه ای؟
گفت: چگونه باشد کسی که عمرش میکاهد و گناهش میافزاید؟
و در معرفت چنان بود که سخن اوست که: ما رایت شیئا الا و رایت الله فیه. هیچ چیز ندیدم، الا که خدایرا در آن چیز دیدم و از و پرسیدند: که خدایرا میشناسی؟
ساعتی خاموش سرفروافگند. پس گفت: هرکه او را بشناخت سخنش اندک شد و تحیرش دایم گشت.
و گفت: سزاوار است کسی را که خدای به معرفت خودش عزیز گردانیده است که هرگز از مشاهده او به غیر او باز ننگرد و هیجچ کس را بر او اختیار نکند.
و گفت: صادق هرگز نبود تا بدانکه امید میدارد بیمناک نبود.
یعنی باید که خوف و رجاش برابر بود تا صادق و مومن حقیقی بود. بدانکه خیرالامور اوسطها، رحمة الله علیه.
و گاه بودی که از غایت گرسنگی با اصحاب به خانة حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی بدان شاد شدی و سخن اوست که گفتی: فرخ آنکس که بامداد گرسنه خیزد و شبانگاه گرسنه خفتد و بدین حالت از خدای راضی باشد.
کسی از او وصیت خواست. گفت: وصیت میکنم تو را بدانکه پادشاه باشی در دنیا و آخرت.
مرد گفت: این چگونه بود.
گفت: چنانکه در دنیا زاهد باشی. یعنی چون در دنیا زاهد باشی به هیچ کس طمع نبود و همه خلق را محتاج بینی. لاجرم توغنی و پادشاهی! هر که چنین باشد پادشاه دنیا باشد و پادشاه آخرت باشد.
یک روز مالک دینار را گفت: نگاه داشتن زبان بر خلق سخت تر است از نگاه داشتن درم و دینار.
و یک روز در بر قتیبه بن مسلم شد، با جامه صوف. گفت: صوف چرا پوشیده ای؟
خاموش بود.
گفت: چرا جوابندهی؟
گفت: خواهم که بگویم از زهد، نه که بر خویشتن ثنا گفته باشم، یا از درویشی نه که از حق تعالی گله کرده باشم.
یک روز پسر را دید که میخرامید. وی را آواز داد و گفت: هیچ دانی که تو کیستی؟ مادرت را به دویست دینار خریده ام، و پدرت چنانست که در میان مسلمانان از او کمتر کس نیست. این خرامیدن تواز کجاست؟
و کسی از وی پرسید: چگونه ای؟
گفت: چگونه باشد کسی که عمرش میکاهد و گناهش میافزاید؟
و در معرفت چنان بود که سخن اوست که: ما رایت شیئا الا و رایت الله فیه. هیچ چیز ندیدم، الا که خدایرا در آن چیز دیدم و از و پرسیدند: که خدایرا میشناسی؟
ساعتی خاموش سرفروافگند. پس گفت: هرکه او را بشناخت سخنش اندک شد و تحیرش دایم گشت.
و گفت: سزاوار است کسی را که خدای به معرفت خودش عزیز گردانیده است که هرگز از مشاهده او به غیر او باز ننگرد و هیجچ کس را بر او اختیار نکند.
و گفت: صادق هرگز نبود تا بدانکه امید میدارد بیمناک نبود.
یعنی باید که خوف و رجاش برابر بود تا صادق و مومن حقیقی بود. بدانکه خیرالامور اوسطها، رحمة الله علیه.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۰
پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار میشستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پارهای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش میکرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمیداشت، و دیدار خلق زحمت راه او میآمد. پیوسته به صحراها میشدی و در کوه و بیابانها میگشتی، و از مباحاة صحرا میخوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را میطلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و یکم - در فَقْر
قالَ اللّهُ تَعالی لِلْفُقَراءِ الَّذینَ اُحْصِروُا فی سَبیلِ اللّهِ لایَسْتَطِیعوُنَ ضَرْباً فی الْاَرضِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت درویشان در بهشت شوند پیش از توانگران به پانصد سال، و آن نیم روز بود از روزهای آن جهانی.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مسکین نه آنست که میگردد که لقمۀ به وی دهند یا دو، یا خرمائی یا دو گفتند پس مسکین کدامست یا رسول اللّه گفت آنک نیابد آنچه او را در خورد بود و شرم دارد که از مردمان خواهد و مردمان او را ندانند که صدقه به وی دهند.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید آنک گفت شرم دارد که سؤال کند یعنی از خدای شرم دارد نه از مردمان.
و گفته اند درویشی شِعار اولیا بود و پیرایۀ اصفیا و اختیار حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی خاصگان خویش را از اتقیا و انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ و درویشان گزیدگان خدای اند از بندگان او و موضع رازهاء او، اندر میان خلقانِ او وخلق را سبب ایشان نگاه میدارد و ببرکۀ ایشان ورزی همی دهد و درویشان صابر هم نشینان خدای باشند در قیامت و چنین خبر آمده است از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ .
عمرِ خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت.
گویند روزی مردی ده هزار درم نزدیک ابراهیم ادهم آورد نپذیرفت، گفت میخواهی که نام من از دیوان درویشان بیرون کنی بدین ده هزار درم.
معاذ النَسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند.
و نیز گفته اند اگر درویش را هیچ فضیلت نباشد مگر آنک فراخی جوید و نرخ ارزان خواهد مسلمانانرا، آن کفایت بود از بهر آنک او را بباید خرید و توانگر را بباید فروخت، این عوامِّ درویشان باشند، خاص ایشانرا بنگر که چه باشد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود.
ابراهیم قصّار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقّق باشند، رضا بار آرد ایشانرا.
درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد، در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن، پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر، یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت، این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درویشی اندر مجلس برپای خاست، چیزی میخواست و گفت سه روز است تا هیچ چیز نخورده ام یکی از مشایخ آنجا حاضر بود بانگ بر وی زد و گفت تو دروغ گوئی که درویشی سرّی است از اسرار خدای جَلَّ جَلالُهُ و او سرّ خویش جائی ننهد که کسی آشکارا کند.
حَمْدُون قصّار گوید چون ابلیس و یاران وی گرد آیند بهیچ چیز شاد نگردند چنانک بسه چیز، آنک مؤمنی را بکشد و دیگر آنک کسی بر کفر بمیرد و دیگر آنک کسی را دلی بود که در وی بیم درویشی باشد.
جُنَیْد روزی گفت یا مَعْشَر اَلْفُقَراءِ شمارا بخدای شناسند و برای خدای گرامی دارند، بنگرید تا با خدای چون باشید.
محمّدبن عبداللّه الفرغانی را پرسیدند از درویشی بخدای و استغنا بخدای گفت چون درویشی درست گردد استغنا درست گردد، رعایت بر بنده تمام شود، نگویند کدام تمامتر درویشی یا استغنا زیرا که آم دو حالتست یکی تمام نباشد مگر بدیگر.
رُویَم را پرسیدند از صفت درویشی گفت تن بحکم خدای دادن.
و گفته اند نور درویش سه چیزست نگاهداشتن سِرّ و گزاردن فریضه و صیانت اندر درویشی.
ابوسعید خرّاز را گفتند چونست که رفق توانگران بدرویشان نرسد گفت سه چیز را یکی آنک آنچه ایشان دارند حلال نباشد و دیگر آنک بدان موفّق نباشند و دیگر درویشانرا، بلا اختیار کرده اند.
خداوند تعالی بموسی عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی چون درویشانرا بینی ایشانرا بپرس همچانک توانگران و اگر این نکنی هرچه ترا آموختم اندر زیر خاک کن.
ابوذر را حکایت کنند که گفت اگر از کوشکی بیفتم و هفت اندام مرا بشکند دوستر دارم از آنک با توانگری بنشینم زیرا که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت دور باشید از مردگان گفتند مردگان کیستند گفت توانگران.
ربیع بن خُثَیْم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عَزَّوَجَلَّ خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد، گرسنه اولیا را دارد.
ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای.
ابن الْکَرْنَبی گوید درویش صادق از توانگری بترسد از بیم آنک توانگر گردد و درویشی برو تباه شود چنانک توانگران از درویشی بترسند که درویشی توانگری را تباه کند.
خداوند سُبْحَانَه وَتَعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آنِ همه خلائق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی عَلَیْه السَّلامُ بر خویشتن واجب کرد، اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی.
سهلِ عبداللّه گوید پنج چیز از گوهر تن است درویشی که توانگری نماید و گرسنۀ که سیری نماید، و اندوهگنی که شادی نماید و مردی که به روز روزه دارد و بشب قیام کند و ضعف فرا ننماید و مردی که او را با دیگری عداوت بود و او را دوستی نماید.
بشربن الحارث گوید فاضلترین مقامها اعتقاد صبرست بر درویشی تا بگور.
ذوالنّون گفت علامت خشم خدا بر بنده خوف بنده است از درویشی.
شبلی گوید فروترین درجه اندر فقر آنست که همه دنیا آنِ مردی باشد بیک روز نفقه کند اگر بر دل او درآید که اگر فردا را قوت بازگرفتمی بهتر بودی، اندر درویشی صادق نباشد.
استاد ابوعلی گوید مردمان اندر درویشی و توانگری بسیار سخن گفته اند که کدام بود فاضلتر و بنزدیک من آن فاضلتر که کسی را کفایتی دهند و اندر آن صیانت کنند.
ابومحمّدبن یاسین گوید ابن جَلّا را پرسیدند از درویشی، گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد، پس گفت چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم، بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت.
ابراهیم بن المولّد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحقّ اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیّت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود.
و گفته اند صحّت فقر، آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود.
بنان مصری گوید بمکّه بودم و جوانی پیش من بود کیسۀ نزدیک او آوردند که درو درم بود، پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست این مرد گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم.
ابوحفص گوید نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرّب کند بخدای، دوام فقرست بدو اندر همه حالها و ملازم گرفتن سنّت، اندر همه فعلها و طلب قوت حلال کردن.
مرتعش گوید درویش باید که همّتش از قدمش درنگذرد.
ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیّت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت، هیچ چیز برنگرفت، برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طَرَطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبداللّه مبارک بود. از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی. و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مَخْلَدبن الحسین بود. گفتی سلطان منّت بر ننهد و برادران منّت بر نهند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود، معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان، دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن، دین او جمله بشود.
و گفته اند کمتر چیزی که بر درویش واجب بود اندر درویشی، چهار چیز بود، علمی باید که او را نگاه دارد و وَرَعی باید که وی را از چیزها بازدارد و یقینی باید که او را برگیرد و ذکری باید که او را بازو اُنْس بود.
و گفته اند هر که درویشی خواهد برای شرف درویشی درویش میرد و هر که درویشی خواهد تا از خدای مشغول نگردد توانگر میرد.
مُزَیِّن گوید راه بخدای بیش از آنست که ستارۀ آسمان اکنون هیچ راه نماندست مگر راه درویشی و این دُرُسْترین راههاست.
نوری گوید صفت درویش آرام بود بوقت نیستی و ایثار بود بوقت هستی.
شبلی را از حقیقت درویشی پرسیدند. گفت آنک بدون خدای عَزَّوَجَلَّ بهیچ چیز مستغنی نگردی.
منصور مغربی گوید ابوسهل خشّاب کبیر گفت مرا فَقْرٌ وَ ذُلٌّ. گفتم که فَقْرٌ و عِزٌّ. گفت فَقْرٌ و ثَری. گفتم نه که فَقْرٌ وَعَرْشٌ.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرا پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کادَالْفَقْرُ اَنْ یَکونَ کُفْراً گفتم معنی خبر اینست که خواست درویشی که کفر بود گفتم آفت چیزی و ضدّ او بر حسب فضیلت و قدر او بود هرچه بنفس خویش فاضلتر ضدّ او و آفت او ناقص تر چون ایمان که او شریفترین خصلتها است ضدّ او کفر است پس چون خطر بر درویشی کفرست دلیل بر آنک او شریفترین وصفها است.
جنید گوید چون درویشی را بینی، برفق بین و بعلم مبین یعنی چیزی به وی ده تا شاد شود و علمش مگو که اندوهگن شود.
و از مرتعش روایت کنند که با جُنَید گفتم یا اباالقاسم درویش بود که از علم مستوحش گردد گفت آری درویش چون اندر درویشی صادق بود و او را علم گویند بگدازد چون ار زیز اندر آتش.
مظفّرِ کرمان شاهانی گوید درویش آن بود که او را بخدای حاجت نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین لفظ اشکالی دَرَسْت هر که بر وصف غفلت سماع کند و اشارت او اندرین آنست که از مطالبات بیفتاده باشد و اختیار خویش با یکسو نهاده و بدانچه حقّ تَعَالی همی داند رضا داده باشد.
ابن خفیف گوید درویشی نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات.
ابوحفص گوید فقر درست نیاید کس را تا آنگاه که دادن دوستر ندارد از ستدن و سخا نه آنست که فراخ دست تنگ دست را چیزی دهد، سخا آنست که از نیستی سخاوت کند با آنک دارد.
ابن جَلّا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند.
یوسفِ اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست.
کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود، مالک دینار را و محمّدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمّدبن واسع در پیش بود، پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود، مالک دینار را دو پیراهن بود.
مُسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند که درویش کی برآساید گفت آنگاه که خویشتن را جز آن وقت نه بیند که اندر ویست.
نزدیک یحیی بن معاذ حدیث درویشی و توانگری می رفت گفت فردا، نه توانگری وزن خواهند کرد و نه درویشی، صبر و شکر وزن خواهند کرد باید که تو شکر و صبر آری.
خداوند تَعَالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاءِ من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است.
زَقّاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد.
گویند درویشان اندر مجلس سفیان ثوری چون امیران بودندی.
ابوبکر طاهر گوید حکم درویش آنست که او را رغبت نباشد پس اگر باشد نباید که رغبت وی برتر از کفایت او بود.
از ابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لایَمْلِکُ ولایُمْلَکُ معنی آن بود که ویرا ملک نبود و وی ملک کس نبود.
ذوالنّون مصری گوید دوام درویشی با تخلیط دوستر دارم از آنک دوام صفا با عُجْب.
ابوعبداللّه حُصْری گوید ابوحفص حدّاد، بیست سال کار کرد هر روز دیناری کسب او بودی و بر درویشان نفقه کردی و بروزه بودی و میان نماز شام و خفتن بیرون آمدی و دریوزه کردی و روزه بدان بگشادی.
نوری گوید صفت درویش آنست که آرام گیرد بوقت تنگ دستی و بذل و ایثار آنگاه که دارد.
کتّانی گوید نزدیک ما بمکّه جوانی بود جامهاء کهنه داشتی و با ما کم آمیختی و دوستی او اندر دل من افتاد مرا دویست درم از وجهی حلال فتوح بود نزدیک او بردم و بر کنارۀ سجّادۀ او بنهادم و گفتم این مرا فتوح بوده است، اندر من نگریست، بگوشۀ چشم و گفت من فراغت و نشست با خدای تعالی بهفتاد هزار دینار خریدم بغیر از ضیاع ومُسْتَغَلّ میخواهی که مرا بدین غرّه کنی و بفریبی برخاست. و آن سیم آنجا بریخت من بنشستم و آن سیم می برداشتم هیچ عزّ چون عزّ او ندیدم که برخاست و چون ذلّ خویش که من برمی چیدم.
ابوعبداللّه خفیف گفت چهل سالست تا زکوة فطر بر من واجب نبوده است و مرا قبولی بود بسیار، در پیش خاص و عام.
ابواحمدِ صغیر گوید از ابوعبداللّه خفیف پرسیدم که درویشی که سه روز گرسنه باشد پس از آن بیرون آید و سؤال کند آن قدر که ویرا کفایت بود او را چه گویند گفت گدائی بود، چیزکی میخورید و خاموش می باشید که اگر درویشی از ین در درآید شما همگنانرا فضیحت کند.
دُقّی را پرسیدند از ترک ادب درویشان با خدای، اندر احوال ایشان گفت آنگاه بود که از حقیقت با علم آیند.
خیرالنَّساج گوید اندر مسجدی شدم، درویشی اندر من آویخت و گفت اَیُّهاالشَّیْخُ بر من ببخشای، بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند، و عافیت بمن پیوسته گشت، بنگرستم حال وی، یکدینار او را فتوح بوده بود.
ابوبکر ورّاق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وی شمار نکند.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت درویشان در بهشت شوند پیش از توانگران به پانصد سال، و آن نیم روز بود از روزهای آن جهانی.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مسکین نه آنست که میگردد که لقمۀ به وی دهند یا دو، یا خرمائی یا دو گفتند پس مسکین کدامست یا رسول اللّه گفت آنک نیابد آنچه او را در خورد بود و شرم دارد که از مردمان خواهد و مردمان او را ندانند که صدقه به وی دهند.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید آنک گفت شرم دارد که سؤال کند یعنی از خدای شرم دارد نه از مردمان.
و گفته اند درویشی شِعار اولیا بود و پیرایۀ اصفیا و اختیار حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی خاصگان خویش را از اتقیا و انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ و درویشان گزیدگان خدای اند از بندگان او و موضع رازهاء او، اندر میان خلقانِ او وخلق را سبب ایشان نگاه میدارد و ببرکۀ ایشان ورزی همی دهد و درویشان صابر هم نشینان خدای باشند در قیامت و چنین خبر آمده است از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ .
عمرِ خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت.
گویند روزی مردی ده هزار درم نزدیک ابراهیم ادهم آورد نپذیرفت، گفت میخواهی که نام من از دیوان درویشان بیرون کنی بدین ده هزار درم.
معاذ النَسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند.
و نیز گفته اند اگر درویش را هیچ فضیلت نباشد مگر آنک فراخی جوید و نرخ ارزان خواهد مسلمانانرا، آن کفایت بود از بهر آنک او را بباید خرید و توانگر را بباید فروخت، این عوامِّ درویشان باشند، خاص ایشانرا بنگر که چه باشد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود.
ابراهیم قصّار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقّق باشند، رضا بار آرد ایشانرا.
درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد، در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن، پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر، یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت، این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درویشی اندر مجلس برپای خاست، چیزی میخواست و گفت سه روز است تا هیچ چیز نخورده ام یکی از مشایخ آنجا حاضر بود بانگ بر وی زد و گفت تو دروغ گوئی که درویشی سرّی است از اسرار خدای جَلَّ جَلالُهُ و او سرّ خویش جائی ننهد که کسی آشکارا کند.
حَمْدُون قصّار گوید چون ابلیس و یاران وی گرد آیند بهیچ چیز شاد نگردند چنانک بسه چیز، آنک مؤمنی را بکشد و دیگر آنک کسی بر کفر بمیرد و دیگر آنک کسی را دلی بود که در وی بیم درویشی باشد.
جُنَیْد روزی گفت یا مَعْشَر اَلْفُقَراءِ شمارا بخدای شناسند و برای خدای گرامی دارند، بنگرید تا با خدای چون باشید.
محمّدبن عبداللّه الفرغانی را پرسیدند از درویشی بخدای و استغنا بخدای گفت چون درویشی درست گردد استغنا درست گردد، رعایت بر بنده تمام شود، نگویند کدام تمامتر درویشی یا استغنا زیرا که آم دو حالتست یکی تمام نباشد مگر بدیگر.
رُویَم را پرسیدند از صفت درویشی گفت تن بحکم خدای دادن.
و گفته اند نور درویش سه چیزست نگاهداشتن سِرّ و گزاردن فریضه و صیانت اندر درویشی.
ابوسعید خرّاز را گفتند چونست که رفق توانگران بدرویشان نرسد گفت سه چیز را یکی آنک آنچه ایشان دارند حلال نباشد و دیگر آنک بدان موفّق نباشند و دیگر درویشانرا، بلا اختیار کرده اند.
خداوند تعالی بموسی عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی چون درویشانرا بینی ایشانرا بپرس همچانک توانگران و اگر این نکنی هرچه ترا آموختم اندر زیر خاک کن.
ابوذر را حکایت کنند که گفت اگر از کوشکی بیفتم و هفت اندام مرا بشکند دوستر دارم از آنک با توانگری بنشینم زیرا که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت دور باشید از مردگان گفتند مردگان کیستند گفت توانگران.
ربیع بن خُثَیْم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عَزَّوَجَلَّ خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد، گرسنه اولیا را دارد.
ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای.
ابن الْکَرْنَبی گوید درویش صادق از توانگری بترسد از بیم آنک توانگر گردد و درویشی برو تباه شود چنانک توانگران از درویشی بترسند که درویشی توانگری را تباه کند.
خداوند سُبْحَانَه وَتَعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آنِ همه خلائق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی عَلَیْه السَّلامُ بر خویشتن واجب کرد، اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی.
سهلِ عبداللّه گوید پنج چیز از گوهر تن است درویشی که توانگری نماید و گرسنۀ که سیری نماید، و اندوهگنی که شادی نماید و مردی که به روز روزه دارد و بشب قیام کند و ضعف فرا ننماید و مردی که او را با دیگری عداوت بود و او را دوستی نماید.
بشربن الحارث گوید فاضلترین مقامها اعتقاد صبرست بر درویشی تا بگور.
ذوالنّون گفت علامت خشم خدا بر بنده خوف بنده است از درویشی.
شبلی گوید فروترین درجه اندر فقر آنست که همه دنیا آنِ مردی باشد بیک روز نفقه کند اگر بر دل او درآید که اگر فردا را قوت بازگرفتمی بهتر بودی، اندر درویشی صادق نباشد.
استاد ابوعلی گوید مردمان اندر درویشی و توانگری بسیار سخن گفته اند که کدام بود فاضلتر و بنزدیک من آن فاضلتر که کسی را کفایتی دهند و اندر آن صیانت کنند.
ابومحمّدبن یاسین گوید ابن جَلّا را پرسیدند از درویشی، گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد، پس گفت چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم، بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت.
ابراهیم بن المولّد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحقّ اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیّت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود.
و گفته اند صحّت فقر، آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود.
بنان مصری گوید بمکّه بودم و جوانی پیش من بود کیسۀ نزدیک او آوردند که درو درم بود، پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست این مرد گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم.
ابوحفص گوید نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرّب کند بخدای، دوام فقرست بدو اندر همه حالها و ملازم گرفتن سنّت، اندر همه فعلها و طلب قوت حلال کردن.
مرتعش گوید درویش باید که همّتش از قدمش درنگذرد.
ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیّت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت، هیچ چیز برنگرفت، برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طَرَطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبداللّه مبارک بود. از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی. و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مَخْلَدبن الحسین بود. گفتی سلطان منّت بر ننهد و برادران منّت بر نهند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود، معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان، دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن، دین او جمله بشود.
و گفته اند کمتر چیزی که بر درویش واجب بود اندر درویشی، چهار چیز بود، علمی باید که او را نگاه دارد و وَرَعی باید که وی را از چیزها بازدارد و یقینی باید که او را برگیرد و ذکری باید که او را بازو اُنْس بود.
و گفته اند هر که درویشی خواهد برای شرف درویشی درویش میرد و هر که درویشی خواهد تا از خدای مشغول نگردد توانگر میرد.
مُزَیِّن گوید راه بخدای بیش از آنست که ستارۀ آسمان اکنون هیچ راه نماندست مگر راه درویشی و این دُرُسْترین راههاست.
نوری گوید صفت درویش آرام بود بوقت نیستی و ایثار بود بوقت هستی.
شبلی را از حقیقت درویشی پرسیدند. گفت آنک بدون خدای عَزَّوَجَلَّ بهیچ چیز مستغنی نگردی.
منصور مغربی گوید ابوسهل خشّاب کبیر گفت مرا فَقْرٌ وَ ذُلٌّ. گفتم که فَقْرٌ و عِزٌّ. گفت فَقْرٌ و ثَری. گفتم نه که فَقْرٌ وَعَرْشٌ.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرا پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کادَالْفَقْرُ اَنْ یَکونَ کُفْراً گفتم معنی خبر اینست که خواست درویشی که کفر بود گفتم آفت چیزی و ضدّ او بر حسب فضیلت و قدر او بود هرچه بنفس خویش فاضلتر ضدّ او و آفت او ناقص تر چون ایمان که او شریفترین خصلتها است ضدّ او کفر است پس چون خطر بر درویشی کفرست دلیل بر آنک او شریفترین وصفها است.
جنید گوید چون درویشی را بینی، برفق بین و بعلم مبین یعنی چیزی به وی ده تا شاد شود و علمش مگو که اندوهگن شود.
و از مرتعش روایت کنند که با جُنَید گفتم یا اباالقاسم درویش بود که از علم مستوحش گردد گفت آری درویش چون اندر درویشی صادق بود و او را علم گویند بگدازد چون ار زیز اندر آتش.
مظفّرِ کرمان شاهانی گوید درویش آن بود که او را بخدای حاجت نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین لفظ اشکالی دَرَسْت هر که بر وصف غفلت سماع کند و اشارت او اندرین آنست که از مطالبات بیفتاده باشد و اختیار خویش با یکسو نهاده و بدانچه حقّ تَعَالی همی داند رضا داده باشد.
ابن خفیف گوید درویشی نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات.
ابوحفص گوید فقر درست نیاید کس را تا آنگاه که دادن دوستر ندارد از ستدن و سخا نه آنست که فراخ دست تنگ دست را چیزی دهد، سخا آنست که از نیستی سخاوت کند با آنک دارد.
ابن جَلّا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند.
یوسفِ اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست.
کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود، مالک دینار را و محمّدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمّدبن واسع در پیش بود، پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود، مالک دینار را دو پیراهن بود.
مُسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند که درویش کی برآساید گفت آنگاه که خویشتن را جز آن وقت نه بیند که اندر ویست.
نزدیک یحیی بن معاذ حدیث درویشی و توانگری می رفت گفت فردا، نه توانگری وزن خواهند کرد و نه درویشی، صبر و شکر وزن خواهند کرد باید که تو شکر و صبر آری.
خداوند تَعَالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاءِ من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است.
زَقّاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد.
گویند درویشان اندر مجلس سفیان ثوری چون امیران بودندی.
ابوبکر طاهر گوید حکم درویش آنست که او را رغبت نباشد پس اگر باشد نباید که رغبت وی برتر از کفایت او بود.
از ابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لایَمْلِکُ ولایُمْلَکُ معنی آن بود که ویرا ملک نبود و وی ملک کس نبود.
ذوالنّون مصری گوید دوام درویشی با تخلیط دوستر دارم از آنک دوام صفا با عُجْب.
ابوعبداللّه حُصْری گوید ابوحفص حدّاد، بیست سال کار کرد هر روز دیناری کسب او بودی و بر درویشان نفقه کردی و بروزه بودی و میان نماز شام و خفتن بیرون آمدی و دریوزه کردی و روزه بدان بگشادی.
نوری گوید صفت درویش آنست که آرام گیرد بوقت تنگ دستی و بذل و ایثار آنگاه که دارد.
کتّانی گوید نزدیک ما بمکّه جوانی بود جامهاء کهنه داشتی و با ما کم آمیختی و دوستی او اندر دل من افتاد مرا دویست درم از وجهی حلال فتوح بود نزدیک او بردم و بر کنارۀ سجّادۀ او بنهادم و گفتم این مرا فتوح بوده است، اندر من نگریست، بگوشۀ چشم و گفت من فراغت و نشست با خدای تعالی بهفتاد هزار دینار خریدم بغیر از ضیاع ومُسْتَغَلّ میخواهی که مرا بدین غرّه کنی و بفریبی برخاست. و آن سیم آنجا بریخت من بنشستم و آن سیم می برداشتم هیچ عزّ چون عزّ او ندیدم که برخاست و چون ذلّ خویش که من برمی چیدم.
ابوعبداللّه خفیف گفت چهل سالست تا زکوة فطر بر من واجب نبوده است و مرا قبولی بود بسیار، در پیش خاص و عام.
ابواحمدِ صغیر گوید از ابوعبداللّه خفیف پرسیدم که درویشی که سه روز گرسنه باشد پس از آن بیرون آید و سؤال کند آن قدر که ویرا کفایت بود او را چه گویند گفت گدائی بود، چیزکی میخورید و خاموش می باشید که اگر درویشی از ین در درآید شما همگنانرا فضیحت کند.
دُقّی را پرسیدند از ترک ادب درویشان با خدای، اندر احوال ایشان گفت آنگاه بود که از حقیقت با علم آیند.
خیرالنَّساج گوید اندر مسجدی شدم، درویشی اندر من آویخت و گفت اَیُّهاالشَّیْخُ بر من ببخشای، بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند، و عافیت بمن پیوسته گشت، بنگرستم حال وی، یکدینار او را فتوح بوده بود.
ابوبکر ورّاق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وی شمار نکند.