عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷ - زبان حال حضرت سکینه
دریغ و درد که نگذاشتند جان پدر
تن مبارکت از آفتاب برادرم
نداد شمر امان کز رخت نگاهی سیر
برای توشه شام خراب برادرم
اگر به خواب رود بیتو دیدهام امشب
دگر ز روز جزایش ز خواب برادرم
مرا که سوختن دل به اختیاری نیست
چگونه از سر آتش کباب بردارم
برای گریه اگر کوفیان مجال دهند
بنای عالم امکان ز آب بردارم
اگر به شام یزیدم به نزد خود طلبد
چگونه پاسوی بزم شراب بردارم
کنم حکایت چوب و لب حسین (صامت)
به روز حشر چو سر از تراب برادرم
تن مبارکت از آفتاب برادرم
نداد شمر امان کز رخت نگاهی سیر
برای توشه شام خراب برادرم
اگر به خواب رود بیتو دیدهام امشب
دگر ز روز جزایش ز خواب برادرم
مرا که سوختن دل به اختیاری نیست
چگونه از سر آتش کباب بردارم
برای گریه اگر کوفیان مجال دهند
بنای عالم امکان ز آب بردارم
اگر به شام یزیدم به نزد خود طلبد
چگونه پاسوی بزم شراب بردارم
کنم حکایت چوب و لب حسین (صامت)
به روز حشر چو سر از تراب برادرم