عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۱
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰ - در مطایبه فرماید
پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - در هجو پنیر و زیتون
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۰ - یک عمر آه و ناله
مرا چه کار که یک عمر، آه و ناله کنم؟
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم!
وطن پرستی، مقبول نیست در ایران
قلم بیار، من این ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر، در این ملت
نبود حس وطن دوستی، اماله کنم!
بگو به کیر خر آماده باش و حاضر کار
به مادر وطنت، زین سپس حواله کنم!
سزای مادر این ملک، انگلیس دهد!
چرا ز کیر خر آنقدر استماله کنم!
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم!
وطن پرستی، مقبول نیست در ایران
قلم بیار، من این ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر، در این ملت
نبود حس وطن دوستی، اماله کنم!
بگو به کیر خر آماده باش و حاضر کار
به مادر وطنت، زین سپس حواله کنم!
سزای مادر این ملک، انگلیس دهد!
چرا ز کیر خر آنقدر استماله کنم!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳
شش جهت زنقحبه بازار است گوئی نیست؟ هست
و اندر او زنقحبگی کار است گوئی نیست؟ هست
گر به دستار است باد کلهی زنقحبه شیخ
کیر خر را نیز دستار است گوئی نیست؟ هست
هر کجا یک دانه زین...تخم از روی ریع
سگ به خرمن خر بخروار است گوئی نیست؟ هست
سیم خود پذرفت و سنگ افکند بر صوفی گول
زاهد زنقحبه عیار است گوئی نیست؟ هست
خاک بختی کوه پالان آسمان نه تو جوال
وز بشرزنقحبگی بار است گوئی نیست؟ هست
سیرت زنقحبگی در صورت زنقحبگان
نرم نرمک موش و انبار است گوئی نیست؟ هست
قربت زنقحبه مردم با من از روی قیاس
ماجرای کیک و شلوار است گوئی نیست هست
گاد این... بی آزرم مردم سخت و سست
داستان میخ و دیوار است گوئی نیست هست
نفخ مهر شیخ ز امعای ضمیر اخراج به
باد بر دل در شکم بار است گوئی نیست هست
این درد پیراهن آن و آن کشد شلوار این
مرز گیتی شهر سگ سار است گوئی نیست هست
چند و تا کی پرسی از من در جهان بسیار چیست
در جهان...بسیار است گوئی نیست هست
با چنین خر مردم ار گیتی چمد در ... ون گاو
غم به ...یر اسب سردار است گوئی نیست هست
و اندر او زنقحبگی کار است گوئی نیست؟ هست
گر به دستار است باد کلهی زنقحبه شیخ
کیر خر را نیز دستار است گوئی نیست؟ هست
هر کجا یک دانه زین...تخم از روی ریع
سگ به خرمن خر بخروار است گوئی نیست؟ هست
سیم خود پذرفت و سنگ افکند بر صوفی گول
زاهد زنقحبه عیار است گوئی نیست؟ هست
خاک بختی کوه پالان آسمان نه تو جوال
وز بشرزنقحبگی بار است گوئی نیست؟ هست
سیرت زنقحبگی در صورت زنقحبگان
نرم نرمک موش و انبار است گوئی نیست؟ هست
قربت زنقحبه مردم با من از روی قیاس
ماجرای کیک و شلوار است گوئی نیست هست
گاد این... بی آزرم مردم سخت و سست
داستان میخ و دیوار است گوئی نیست هست
نفخ مهر شیخ ز امعای ضمیر اخراج به
باد بر دل در شکم بار است گوئی نیست هست
این درد پیراهن آن و آن کشد شلوار این
مرز گیتی شهر سگ سار است گوئی نیست هست
چند و تا کی پرسی از من در جهان بسیار چیست
در جهان...بسیار است گوئی نیست هست
با چنین خر مردم ار گیتی چمد در ... ون گاو
غم به ...یر اسب سردار است گوئی نیست هست
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹ - تعزیت نامه ای است که به طریق هجا نگاشته
دریغا که مگر مج دریای زندگانی و سرطان لجه کامرانی که خره های دجله عالم امکانی را مال پدر و مهر مادر می انگاشت، گرم آسا در کام نهنگ اجل و خر مثال در وحل هلاک فروشد. آسمان بی مهر و سیر ماه و مهر، فرد:
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.