عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۶
ز کعبه سنگ به دل می زند خلیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش