عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - د‌ر منقبت مظهرالعجائب اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب گوید
رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت‌ گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل
خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز
بگیر جام ز ساقی‌ که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون
شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست ‌هست چه حاجت به ‌یادگار امروز
بتی ربود دل من ‌که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل‌ گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون‌ روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش‌ کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقی‌گلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به ‌کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به ‌گوش دل این‌مژده‌ام ‌ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیس‌خو پدید آمد
ز آشتین خفا دست‌ کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پرده‌داری اسلام پرده‌دار امروز
نمود از پس عمری‌ که بود بیهده‌ گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش‌ کفر سترد
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی‌ که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی‌ گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
به‌کف‌گرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ ‌کفر
از او چو خانهٔ دین‌ گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنج‌خانهٔ هستی
کند به‌گوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج‌ کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
د‌ر آن مصاف ‌که ‌گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و ب‌رزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به ‌کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امره‌ز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت به‌‌ار امروز
بمان ‌که‌ گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپال‌گاوسار امروز
بمان ‌که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب‌رد
سزد که زلزله افتد به‌کوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان ‌کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به ‌مویه دهد پاسخت‌ که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به‌ کف نگار امروز
کفن به ‌گردن ‌کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره ‌کند
کباب‌گوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ ‌گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال‌ کند
که‌ آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون‌ کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه می‌دانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منم‌که زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی ‌که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی‌ که پیل‌ شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضل‌گردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدح‌گوی ‌تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه ‌کاسهٔ تو
به ‌کام خاطر احباب زهر مار امروز
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
کجاست راوی اخبار و ناقل آثار
بیا و قصه پیشینکان تمام بیار
بر آستان شهان آی و یک بیک برخوان
نشان و نام کیان جوی و در بدربشمار
بگو، رکاب که بوده است چرخ انجم دان
بگو سخای که بوده است، ابر گوهر بار
که آزمود کمان بر شهاب صاعقه ریز
که رام کرد، بنان بر نهنگ دریا بار
مثال تیغ که بود آسمان کوکب سوز
خیال رمح که بود اژدهای کوه ادبار
شهنشهان به یساری که، خورده اند یمین
سخنوران به یمین که، برده اند یسار
کمند دهر که را گشت دهر خوش گردون
لگام امر را که را گشت چرخ طاعت دار
بروز معرکه اشک که گشت همچو شفق
رخ حسام و کف بیلک که یافت بکار
که بر گرفت به عکس جمال مهر شعاع
ز روی آینه ماه، و صمت ز نگار
سپهر کوس که را خواند رعد قاف شکاف
زمانه تیر که را گفت برق خاره گذار
سر کمال که آمد برون ز چنبر عقل
ره عطای که آمد فزون بکام شمار
شکستگان کمند که داد وقت ظفر
ز یک حدیث بزنهار جان بجان زنهار
بنوک نیزه که می داد چرخ را بستک
به نعل باره که میکرد کوه را، شد یار
بوقت دوران از ظلمت نجاشی شب
که بر حواشی خورشید میفشاند غبار
بجز سهیل فلک جمله ماه ملک افروز
سماک صاعقه رمح آفتاب تیغ گذار
نبردهای ملک باختر مظفر دین
که زیر گردش خاور ملک ندارد یار
زمین خدیو قزل ارسلان که تربیتش
گذار یافت دو منزل ز گنبد دوار
ز تیغ تیز سبک پاره کرد مغز عدو
چنانکه کرد گر انبار کردن احرار
بنوک نیزه تنین مثال افعی دم
شمرده مهره ی پشت عدو هزاران بار
دونده باره ی او چیست، کوه صرصرتک
گزنده نیزه او چیست، مار مهره شمار
گهر ز قبه او فوج فوج موج انگیز
چو خیل حور نسیمش گرفته بر سرمار
ز گرد معرکه چون نوخطان بماندمشک
سرشته غالیه و برکشیده کرد عذار
سپهر صبح قیامی چو راه کاه گشان
کواکبش همه ثابت ولیکن او سیار
گرفته شکل زبان تا بدو بیان کرده
هر آنچه یافته شد در رکاب رزم اسرار
بدان زبان دل اعدا شکافته لیکن
بود بهین زبانها زبان دل بسیار
جهان پناها، شاها، مظفرا، ملکا،
به عزم، باد شتابی، به حزم کوه وقار
بکینه دل بندی، بوعده دشمن بند
به حمله شیر شکاری، بنام شیر شکار
مخالفان تو را بخت خواب دشمن تو
فرو گرفته چو خرگوش خفته را بیدار
بدان مقام که خرطوم پشه را در جو
ز تنگای مکان بود دم زدن دشوار
ظفر برید تو را با سپهر گفت اینک
خلاصه سفر هفت و اعتکاف چهار
همین حصار که ریزید از ..........
چو مرکزی که تند بر محیط او پر کار
از آن قبل که فرادست اوست طاق نسیم
منزه است نطاق فسیل او ز غبار
ز ارتفاع معالیش و هم سر گردان
ز سنگ لاخ حوالیش باد پای افکار
بسان خاتمی آنکوه هست و بازوی او
چو حلقه ای که در آرد نکینه را بکنار
نکار او چو به بینی چنان فرو مانی
که در فتد ز کفت خامه مزاج نکار
ولی گشادن این حصن و صد هزار چنان
مدان بفضل خدا بر خدایگان دشوار
اگرچه قلعه روئین دژ است فارغ باش
بدو که خسرو روئین تن است باز گذار
فلک به قلعه قدرای خود چرا نازد
که ماه با تو بود کوتوال قلعه گذار
بدان حصار گروهی پناه کرده همه
ز ترس قالب بی قلب چون مترس حصار
ز قصه های شراب خلاف خنجر شاه
در آمده بسر آن گروه همچو خمار
بطعنه گفته زبان سنان مینا بر
چو خوش بود گل اگر بر گذر نیفتد خار
ز دستیاری تیغ تو سام دستان را
بمانده پای ز جنبش برفته دست ز کار
حسام سبز قبا در کف عدو گوئی
گرفته بود ز خذلان عهد بد زنکار
نمی برید ز یک درع عیبه را پیوند
نمی رساند بیک موی شخص را آزار
چو انتقام الهی بدید آگه گشت
که هست کافر نعمت ز جمله کفار
ز دست تیغ تو زنهار خوار شد پس از آنک
به نقض عهد تو زنهار خواه بد،ستار
نهنگ بود عدو کفچلیز گشت ز بیم
چو زین نهادی بر جودی محیط آثار
عزیز کرده لطف تو بود روز نخست
چو قدر عز تو نشناخت چرخ گردش خوار
ز نقض عهد چنین خوار گشت خوار شود
هر آنکه عهد عهد ملوک گیرد خوار
عدو چو نقش در خیمه گشت روز بتر
چو نقش روز بهی بر در تو یافت قرار
هر آنکه چهره ی فردای خود بدید ازوی
بسی بتر بود امسال عمر او از پار
بسا که قلزم قهرت خزان خونین را
بدست موج شتر خیز باز داده مهار
بسان آینه زنگ خورده دوران
ز خون خصم بر اندوه هر دوروی آهار
ز جوی شریان سیراب بیلک تشنه
ز دیک سینه غذایاب تعلق ناهار
ز دست پیشکی روز و شب بجای کمر
میان حریف شده بادو زنکی زنار
شعاع چست پرنده شجاع کرد سیاه
بهم برآمده خورشید روشن شب تار
غریو کوس بدان حد که نور بخشد چشم
گرفته روح بعزم رحیل پای افزار
امید را وجل افکنده سنگ در موزه
وقاد را اجل آکنده کیک در شلوار
در این مقام برآمد ملک ز مطلع قلب
چو مه ز انجم رخشان گزیده اند نگار
ز نعل خشم فلک زد بدست و ساعد چاک
هلال وار همی داد صد هزار سوار
بهم گزارش آواز بر کشیده کوه
زباد گرز همی گشت با زمین هموار
بناچخی که همی راند خصم را میدوخت
زه کمان و سر انگشت چست بر سوفار
بخون حاسد او خاک مست گشت چنان
که هم چنین نشود نیز تا ابد هوشیار
قضا، رکابا، اندازه مخالف تو
که گرد چرخ برانداز کرد زین پیکار
ترازوئی است حسام تو تا ببیند لیک
عیار سفته خود بر یکی در آن معیار
قضا، کتابه تاریخ او همی بندد
هم از سیاهی شب بر بیاض چشم نهار
مدیر دایره هفت خانه ی خامه توست
تو از پی مداری باز بر ضمیر مدار
هزار شهر گشادی به تیغ کشور گیر
مراغه نیز ز خیل گرفتگان انکار
خود این پدر چه بود کز نعال مرکب او
چو خاک پست شود طارم بلند مدار
جهان شکار فراوان ملوک دیدم لیک
کس از ملوک ندیدم چو تو ملوک شکار
نکینه ی که سلاطین شهر بر افسر
کشیده بود چو خر مهره خصم در افسار
سپید بازی در آشیان پیره زنان
بباد داده بر او مخلب و دُم و منقار
باصل عالی و مخذول مانده از اعوان
نژاد خوار ملخ گیر گشته از ادبار
احد گزین چو پیمبر و لیک روز اُحد
وحید مانده ز خیل مهاجر و انصار
گشاد نامه ی امیدوار بازو را
نورد واقعه کوتاه کرد چون طومار
بیاد سعی جمیل تو چون سفینه ز رنگ
در او فتاده بوحشاب قلزم ذخار
هر آن امید که دارد بروز بسته خویش
توئی بشرع تفضل و را پذیر فتار
تو راست طبع ز دوران پیر و بخت جوان
دل دلیر و کف راد و لشکر جرار
چو مرد ملک طرازی و افسر آرائی است
کسی که کار سپارد بخوله و آکار
هر آنکه عقل جهانی بدو بداد خدای
جهان بماند اگر بر جهان شود سالار
سزای پوشش هر عفو کسوتی است جدا
سزای فرق کلاه و سزای پای آزار
اگرچه مرکب عیسی بزرگوار خری است
ز زلف یار ولی کی توان نهاد افسار
ز چنگ و ساعد خود شرم باد شاهین را
گهی که ماغ سیه بر پرد بدریا بار
به میهمانی جم وقت پیش خوان کباب
چو بارنامه رسد صفوه را بر آن بیزار
دو فرقد، اند، شها، بر سپهر ملک که باد
سپهر ملک از این فرقدین برخوردار
چو آفتاب و قمر شاه روز و والی شب
ز اختران نطاق شما هزار هزار
ندیده گرد خلافت بساط عز شما
زکام دور درآمد شد خزان و بهار
بدین قصیده غرا بخواست عذر اثیر
جهان بر غم جهانی معاند مکار
خران معرکه در نوک کلک من بعیان
بدیده اند خیالات نشتر بیطار
جوال دور صفت تن فراخ و سر کوچک
زمن زمان چو زنوک جوال دور حمار
بقلب اشتر چون بول اشتران مقلوب
باصل استر چون فرج استران بیکار
غبار قافله نادیده در مسالک صدق
ولی به سلسله لاف چون جرس بیدار
حرام زاده چو استر و لیک از سر جاه
ستام و طوق فکنده بر استر رهوار
ببار عام صدا داده بر در رایت
ولیک بر در خانه نداده کس را بار
میان تهی چو دهل لیک در مصاف سخن
از او به طنطنه و بانگ بد دلان آوار
کشیش وار بر او رنگ بسته فضله ی نقل
بعقد دفتر و جامه بموی دیر و اوار
کشیش و مفتی از ایشان چو عیسی و احمد
علی الحقیقه بدنیا و آخرت بیزار
چو عرض گاه از آنست کاخ مفخر من
خیال باطل ایشان مناره اعطار
مرا خیال بود نظم و نثر و ایشان را
به شصت سال درون آتشی جهد ز چنار
عجب تر آنکه بدو نگروید عیسوئی
که تیز خر نشناسد ز بانگ موسیقار
بدانکه آنکه نباشد چو نقش روحانی
وگر چه چابک و رعنا فتد نقوش جدار
غرض چمیدن و حمل است گرنه بتراشد
ز کاژ و توژ بیک روزه ده شتر نجار
ضرر کند گذر سمع از شنودن او
چو روده را اسهال و مثانه را ادرار
من آب پاکم و آن نظم ریزه مردار است
جدا بآب توانکرد مرده از کشتار
خورد ز دیگ سگی نیم بخت نو خورده
کسی که دست شریعت ندارد از من دار
ز من بعدت یکماهه فرصتی طلبد
که بود شعر دو ممدوح در کشید تبار
ز ارسلان چو بودره به اختسان نزدیک
ز روی فضل نمیگویم از ره گفتار
نمونه کفشی در پای این کهن گشته
بقالبی دگر آرند تا شود بر کار
عروس زشت لقا را به شو دهند دو جا
به رنج ناخوشی اش آزمون کنند دو بار
بعرض سال سیاه دریده بستانند
ز شاه اطلس و دیبا، چه جبه و دستار
ز لال حیوان قسم نشستگان و مرا
نصیب کرد جهان تاختن سکندر وار
بحق تربیت صدر و آستانه شاه
که کوفت نوبتشان بر در رضا مسمار
که یاد روز فراق رکاب شاه مرا
برابری فکند عالمی پر از دینار
من از خرابی احوال خود ندارم ننگ
و لیک عار شمارم شماتت اغیار
کف بحار بیک قبضه می ننبارد
کنار ابر بهاری به لولوی شهسوار
بدین قصیده مرا گر غنی کنی چه شود
نه من فزون ز سحابم نه شاه کرم ز بحار
از این سخن بدعا باز گردم و گویم
سه بیت دُر ثمین در سیاقت تکرار
همیشه تا که کبار زبان دهند بدانک
کند به تربیت ابر آفتاب اقرار
حقوق تربیت قبضه و حسام تو را
زبان ملک قلم باد اگر کند انکار
گهی بجام بسوگند دختر انگور
گهی بدست تو زلفین لعبت فرخار
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در مدح حسین بن حسن گوید
لشکری یار من امروز سر آن دارد
که دلم همچو سر زلف پریشان دارد
لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله
آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد
چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید
گر چه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد
در غریبی به همه حال بیابد ملکی
که رخش معجزه یوسف کنعان دارد
چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت
که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد
عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله
که هنوز این دل سختی کش من جان دارد
بر دلم درد خداوند نگردد که دلم
شرف بندگی خاصه سلطان دارد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد
دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت
چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد
این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم
همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد
بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن
آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد
بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم
تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد
زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد
دولتش بادا همره که چو تاج الدوله
ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
پسرا بو که مرا باز فراموش کنی
وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی
بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی
تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی
حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود
که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی
دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک
ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی
گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم
یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی
بوفائی که نداده است خدایت هرگز
که مبادم که مرا باز فراموش کنی
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد
آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت
گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد
شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد
آب در جوی معانیش روان خواهد شد
چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود
ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد
تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم
هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد
سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم
پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد
قرة العین جلالست و در اوج جاهش
دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای
در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای
پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک
وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای
آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد
باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای
حق همی داند و سلطان جهان و صاحب
که پسندیده و شایسته کار آمده ای
بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید
که لطافت همه را در همه بار آمده ای
گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد
کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم
زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم
بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب
که شکفته است گل خلق نبی در چمنم
این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه
برقم کلک عطارد بنگارد سخنم
ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال
هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم
زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم
دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم
دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است
که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم
زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش
بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد
ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد
چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد
منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست
مطلع نور الهی دل آگاه تو باد
فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود
راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد
ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب
طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد
چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت
مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد
هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه
نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد