عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
مبارک باد بر ما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو صهبا و چو حلوا این عروسی
هم از برگ و هم از میوه، ممتع
مثال نخل خرما این عروسی
چو حوران بهشتی باد خندان
ابد امروز فردا این عروسی
نشان رحمت و توقیع دولت
هم این جا و هم آن جا این عروسی
نکونام و نکوروی و نکوفال
چو ماه و چرخ خضرا این عروسی
خمش کردم، که در گفتن نگنجد
که بسرشته‌‌‌ست جان با این عروسی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۹ - آوردن خسرو شیرین را از قصر به مدائن
به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت
جهان رست از مرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن
شه از بهر عروس آرایشی ساخت
که خور از شرم آن آرایش انداخت
هزار اشتر سیه چشم و جوان سال
سراسر سرخ موی و زرد خلخال
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم
هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ
که دوران بود با رفتارشان لنگ
هزاران لعبتان نار پستان
به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان
هزاران ماهرویان قصب‌پوش
همه در در کلاه و حلقه در گوش
ز صندوق و خزینه چند خروار
همه آکنده از لولوی شهوار
ز مفرشها که پردیبا و زر بود
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود
همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نه بینی
چو طاوسان زرین ده عماری
به هر طاوس در کبکی بهاری
یکی مهدی به زر ترکیب کرده
ز بهر خاص او ترتیب کرده
ز حد بیستون تا طاق گرا
جنیبتها روان با طوق و هرا
زمین را عرض نیزه تنگ داده
هوا را موج بیرق رنگ داده
همه ره موکب خوبان چون شهد
عماری در عماری مهد در مهد
شکرریزان عروسان بر سر راه
قصبهای شکرگون بسته بر ماه
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند
بگرد فرق هر سرو بلندی
عراقی‌وار بسته فرق‌بندی
به پشت زین بر اسبان روانه
ز گیسو کرده مشگین تازیانه
به گیسو در نهاده لولو زر
زده بر لولو زر لولو تر
بدین رونق بدین آیین بدین نور
چنین آرایشی زو چشم بد دور
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند
بجای فندق افشان بود بر سر
درافشان هر دری چون فندق تر
بجای پره گل نافه مشک
مرصع لولوتر با زر خشک
همه ره گنج ریز و گوهرانداز
بیاوردند شیرین را به صد ناز
چو آمد مهد شیرین در مداین
غنی شد دامن خاک از خزائن
به هر گامی که شد چون نوبهاری
شهنشه ریخت در پایش نثاری
چنان کز بس درم‌ریزان شاهی
درم روید هنوز از پشت ماهی
فرود آمد به دولت گاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کار آگهان و بخردان را
ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند
که هر کس جان شیرین به روی افشاند
که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار
بهر مهرش که بنوازم سزاوار
ز من پاکست با این مهربانی
که داند کرد ازینسان زندگانی
گر او را جفت سازم جای آن هست
بدو گردن فرازم رای آن هست
می آن بهتر که با گل جام گیرد
که هر مرغی به جفت آرام گیرد
چو بر گردن نباشد گاو را جفت
به گاوآهن که داند خاک را سفت
همه گرد از جبینها برگفتند
بر آن شغل آفرینها برگرفتند
گرفت آنگاه خسرو دست شیرین
بر خود خواند موبد را که بنشین
سخن را نقش بر آیین او بست
به رسم موبدان کاوین او بست
چو مهدش را به مجلس خاصگی داد
درون پرده خاصش فرستاد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۱
چون آقا صادق آن فروزان اختر
تزویج نمود دختری مه‌پیکر
کلک هاتف برای تاریخ نوشت
گردید مهی قرین مهر انور
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
داماد بیاید و کند دامادی
غمها برود به ما رسد آن شادی
گویی که منم بندهٔ سلطان جهان
از ما بطلب تو خط آن آزادی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۴ - آمدن راجه جسرت از شهر اوده در ترهت به جهت کدخدائی رام
دل جسرت به غایت شادمان شد
همان ساعت خوشش آمد روان شد
چو داد این مژده بخت کیقبادی
زده کوس سفر با طبل شادی
به دست نوبتی کوس سفر ساز
به طبل شادمانی شد هم آواز
ز بس شادی برآورده پر و بال
روان فیل و حشم هر یک ز دنبال
به پشت پیل تخت بخت بنهاد
چو زرین قلعه ای بر کوه فولاد
به جانش گشت راحت محنت راه
به شهر ترهت آمد بع د یک ماه
جنک با رام و لچمن چند منزل
به استقبال او رفتند خوشدل
فزود آیینه بندی رونق شهر
غلط گفتم چه شهر آرایش دهر
به شهر آیینه بندی از رخ رام
به نو خورشید بندی یافته نام
فرود آورد اندر جشن گاهی
شده مهمان شاهی کج کلاهی
جنک در پیش جسرت دست بسته
دو زانو از پی خدمت نشسته
ز بس آیین مجلس ساز کرده
زمین بر آسمان صد ناز کرده
به زیر سایه بانها گلعذاران
چو بر گلزار ابر نو بهاران
پریزادان به رقص و نغمه سرگرم
سراپا شوخی و سرتا قدم شرم
جدا هر گوشه بزم میگساران
به نقل و باده سر خوش جرعه خواران
جنک را گفت جسرت چیست تدبیر
به کار خیر نتوان کرد تأخیر
جنک مشاطه را کرده اشارت
که رو اهل حرم را ده بشارت
که سیتا را بپوشانند زیور
عروسانه بیارایند دختر
ز حسنش گرچه بد مشاطه معزول
برای رسم شد در کار مشغول
چو زد شانه به فرق آن پری روی
ز آرایش فرو نگذاشت یک موی
چو دست عشق زلفش از درازی
به پا می کرد با خلخال بازی
ز زلفش موی بافی گشت آیین
که تا نفتد ز پای خویش پایین
چو دیده موی بندش گفت معجر
که دایم بسته بادا این ستمگر
چو زیب کاکل مشکین او دید
بنفشه در چمن زان طره ببرید
به در پر کرد فرق دلستان ر ا
به شب بنموده راه کهکشان را
ز مروارید گوشش زهره بی تاب
که می افزود نور از آتش و آب
به پیشانی چو عقد گوهر آویخت
گل از شبنم به پیشانی عرق ریخت
زمین از سایۀ آن نازنین حور
سرا پا گشته غرق زیور و نور
ز سرمه مست تر شد چشم مستش
ز پان شاداب لعل می پرستش
حدیث آن دهان یارای من نیست
سخن کوته که جای دم زدن نیست
به رو چون خور تُتقها بسته از نور
جمالش بی نقاب از دیده مستور
ز عفت ساخته گلگونه را ساز
حیای او نقابِ مقنع انداز
بسا خون ریخت ناز خود نمایش
به دستش خونبها رنگ حنایش
کف دستش حنا را رنگ بشکست
لب لعلش مگر زد بوسه بر دست
لباس سرخ کرده پای تا فرق
سراپایش ز زیور در گهر غرق
جمالش چون نمود آرایش عشق
بر آرایش فزود آرایش عشق
به پایش گشت رنگ آرای جاوک
شفق را زد به پشت پای جاوک
به سیمین ساق او زر بوسه می داد
خوش آن سیمی که زر در پایش افتاد
چو چشم عاشقان شد گوهر آمای
به بتخانه پرستشگر به یک پای
به خلوتگه برهمن آتش افروخت
ز بعد بید عود هوم چون سوخت
گره زد دامن معشوق و عاشق
نموده با درون ب یرون موافق
بران هر دو دعای بید می خواند
به گرد آتش طاعت بگرداند
ز شادی مست جام بی غش عشق
همی گشتند گرد آتش عشق
به گرد شعله گشت آن چشمۀ نور
که گردد گرد شمعش آتش طور
به شمع روی شان پروانه جان باخت
کز آتش روی ایشان باز نشناخت
بدن برگرد آتش کرده رقصان
به گرد یکدگر گشتند از جان
به گرد خویش خواهم گشتن امروز
که می گردم به گرد آن دل افروز
ز هر جانب مبارکباد برخاست
ز اهل نغمه هم فریاد برداشت
نثار هر دو مه گوهر فشاندند
چو گوهر داده شد اختر فشاندند
برای رونمایی تازه باغی
فلک مه داد و حیرت شبچراغی
جنک را چون ز بخت روشن اختر
فرو شد ب ار دختر خوانده از سر
دگر داد و سبک تر کرد گردن
حقیقی دختر خود را به لچمن
دو دختر داشت دیگر از برادر
که با سیتا همی دیدش برابر
یکی زانها به دامان برت بست
دگر را با سترگن رشته پیوست
به یک شب کرد آن هر چار شادی
به نخل بختش آمد بار شادی
برای دختران چار داماد
ز اندیشه فراوان گنجها داد
نیامد از دماغش بوی تنگی
بجز در دادن رخصت درنگی
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۸ - ادامه
چو بر مغز پدر این ماجرا ریخت
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۲ - حکایت جوانی که پدرش او را زن داد و گریختن داماد شب زفاف
کرد داماد آن نیای مهربان
نوجوانی بس ظریف و نکته دان
در ز گنج و گوهر زر باز کرد
وان پسر را با زنی انباز کرد
در شب دامادی آن پاک پور
داد داد از عشرت و عیش و سرور
در نثارش ریخت بس مرجان و در
کرد قربانی بسی گاو و شتر
چونکه آوردند در خلوت عروس
خاست از شش سو غریو و بانگ کوس
هم درآوردند در خلوت پسر
دستشان دادند دست یکدگر
آن پسر آمد بر دختر نشست
دیده اش بر روی او دستش به دست
دید در رویش زمانی تند تند
زیر لب با خویشتن در لند لند
دست برد و بند شلوارش گشاد
گوش خود را بر در فرجش نهاد
گوش داد آنجا زمانی تیز تیز
جست از جا رو نهاد اندر گریز
می دویدی و نگاهش در عقب
که مبادا کس کند او را طلب
رفت و کنج مسجدی آن شب خزید
از گریز خویش وجدش در مزید
شکرها می کرد و حق را می ستود
که چه خوش جستم ازین قوم لدود
شب تمام شب پدر در جستجو
هم برادر در طلب در دشت و کو
مادرش آسیمه اندر کوچه ها
خواهرانش اینَ گویان در قفا
تا صباح او را به مسجد یافتند
سوی او از هر طرف بشتافتند
جمله در تعییر و توبیخ و ملام
کاین چه بود ای روزها از تو به شام
راه تو آیا کدامین دیو زد
یا که جادویی ز مکر و ریو زد
آن یکی خواندش اعوذ وان یکاد
این یکی بستش به بازو سیمناد
آن یکی بر آتش افکندی سپند
از عطوفت آن یکی دادیش پند
گفت ای یاران از اینها هیچ نیست
در دلم از سحر و جادو هیچ نیست
آنچه من بشنیدم از آن غار تنگ
بشنود هرکس گریزد تا فرنگ
ای دریغا گوشتان شنوا بدی
تا به سوز جان من دانا بدی
یارب این فرج است یا دربند روم
غلغل روم است در آن مرز و بوم
فرج خود یا باب الابوابست این
در درون یأجوج و مأجوج لعین
فرج این یا ثقبه مور و ملخ
فرج این یا حلقه ی دام است و فخ
فرج یا دروازه ی شهر عدم
قافله در قافله دنبال هم
بار از آنجا بسته بهر جان من
رو به سوی خانه ویران من
می شنیدید ای دریغا زان کنام
آنچه من بشنیدم از غوغای عام
من نهادم گوش بر سوراخ در
از نهیب نعره شد چاکم جگر
خلقی اندر نعره کی مرد سلیم
آمدیم و آمدیم و آمدیم
هان و هان کو این ره پوکان کجاست
آمدیم اینک بگو آستان کجاست
آن یکی گفتا پدر کو دایه ام
وان یکی می گفت کو سرمایه ام
آن یکی می گفت بابا نان بیار
وان دگر یک درد بی درمان بیار
آن یکی می گفت کو بابا زنم
وان دگر کو خانه و کو مسکنم
آن یکی می گفت شویم دیر شد
آخر این دختر به خانه پیر شد
آن یکی می گفت کو بابا طبیب
از مرض دیگر نماندستم شکیب
بسکه زین غوغا شنیدم از مغاک
از نهیبش زهره ام شد چاک چاک
چون ندیدم جای آویز و ستیز
خود گرفتم لاجرم راه گریز
خوش از آن گودال جستم تللی
از غم و ادبار رستم یللی
خوش گریزی کردی احسنت ای جوان
در دل ما هم نهادی آزمان
من هم از آنجا گریزی می زنم
بر سر اصل حکایت می روم
می روم بر باقی این داستان
داستان آن امام راستان
داستان آن شعیب نیک زاد
کز خدایش صد ستایش بیش باد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ زفاف
جوان جوان بخت و فیروز طالع
ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم