عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۴
شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بیحکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لالهزاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بیحکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لالهزاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۷ - آگاه کردن آتبین طیهور را از آهنگ بازگشت به ایران
گذشت آن شب و بامداد پگاه
فرستاد دستور را پیش شاه
بیامد جهاندیده دستور و گفت
بماناد شاه ایمن و یارجفت
همی آتبین گوید ای شهریار
ز بس نیکویها شدم شرمسار
بجای من آن مردمی کرد شاه
که اندیشه زی آن نبوده ست راه
اگر بازگویم، ندانمش گفت
..............................
همی تا بُوَم زنده، دارم سپاس
ز شاه سرافراز مردم شناس
کنون گاهِ آن آمد ای نیکنام
که یزدان رساند دل ما به کام
جهان گردد از دیوساران تهی
به ما بازگردد همه فرّهی
نمودندم این چند شبها به خواب
کز ایدر سوی مرز ایران شتاب
نه خوابی ست آشفته و سرسری
هم امیدواری ست و هم بهتری
همی خواهم از شاه نیکوکنش
که بر بنده خوش دارد اکنون منش
مرا سوی ایران فرستد به گاه
کز ایدر ندانم پس و پیش راه
به دریا مرا رهنمایی دهد
یکی پیشرو آشنایی دهد
کز ایدر به خشکی رساند مرا
بدان سان که مردم نداند مرا
من از خواسته هرچه دارم همه
به گنجور خسرو سپارم همه
جز از توشه ی راه دریا بنیز
نخواهم کشیدن همی هیچ چیز
ز دریا چو رفتم به آباد جای
دهد خواسته هرچه باید خدای
چو بشنید طیهور پیغام اوی
شد از مغز و دل هوش و آرام اوی
دژم گشت و سر را برآورد و گفت
که فرهنگ با آتبین نیست جفت
چه آهنگ دارد به دام هلاک
از این جای بی بیم بی ترس و باک
همانا که چشم بدش یافته ست
کز آسانی او روی برتافته ست
نداند که در هفت کشور زمین
پسر را نخواند کسی آتبین
گر از خواب گوید همی این سخن
نماید چنین خوابها اهرمن
همه خواب را راستی مایه نیست
درختی ست کآن را جز از سایه نیست
چو دستور دانست کاو شد دژم
میفزای بر خویشتن، گفت، غم
تو دانی که شاه آتبین از جهان
بدان اندر آمد ز مردم نهان
که در هفت کشور زمین جای او
نیامد همی بر زمین پای او
به زنهار شاه آمد و کام یافت
برآسود یکچند و آرام یافت
چو هنگامِ آن دید شاه آتبین
که بودن تواند به ایران زمین
ز فرهنگ و رایش بکاهد همی
حوار سوری شاه خواهد همی
چو از خواب دیگر خبر یافت شاه
چو در اختر خویش کرد او نگاه
همه کامه بر تخمه ی خویش دید
دل و دولت دشمنان ریش دید
چنان مایه دارد ز کار سپهر
که گویی سپهرش نموده ست چهر
گذشته ز جمشید چون او کسی
به گیتی ندانیم شاها بسی
همه بودنیها بگوید ز پیش
که هرگز نیاید در او کمّ و بیش
نشانی دگر دارد ای شهریار
که جمشید کرده ست روزی شمار
در اندرزنامه چنین یافتم
چو بر دیدنش تیز بشتافتم
که فرمان ضحّاک سالی هزار
بماند، نیاید به از روزگار
وزآن پس به ما بازگردد جهان
ز دیوان تهی گردد و گمرهان
یکی شهریار آید از ما پدید
که تختش زمین کم تواند کشید
به فرّش جهان گردد آراسته
شود کار دیوان از او کاسته
بخواهد ز ضحّاک کین نیا
نه افسون کند کار و نه کیمیا
ز جادو کند پاک روی زمین
شود روشن از تیغ او کار دین
ز شاهی ضحاکِ جادو کنون
نمانده ست هشتاد سالش فزون
چو از کامداد این سخن یافت شاه
روانش در اندیشه گم کرد راه
چو جای سخن یافت گوینده مرد
بدو گفت کای شاه بادار و برد
گر از دخترت گردد آن کس پدید
کجا کین جمشید خواهد کشید
به نام بزرگان و پشت مهان
ستون سواران، امید جهان
مر این تخمه را یادگاری بود
به هر مرز از او شهریاری بود
بدان تا جهان است نام شما
بود تازه و زنده کام شما
دل شاه طیهور خرسند کرد
لبش را بدین داستان بند کرد
فرستاد دستور را پیش شاه
بیامد جهاندیده دستور و گفت
بماناد شاه ایمن و یارجفت
همی آتبین گوید ای شهریار
ز بس نیکویها شدم شرمسار
بجای من آن مردمی کرد شاه
که اندیشه زی آن نبوده ست راه
اگر بازگویم، ندانمش گفت
..............................
همی تا بُوَم زنده، دارم سپاس
ز شاه سرافراز مردم شناس
کنون گاهِ آن آمد ای نیکنام
که یزدان رساند دل ما به کام
جهان گردد از دیوساران تهی
به ما بازگردد همه فرّهی
نمودندم این چند شبها به خواب
کز ایدر سوی مرز ایران شتاب
نه خوابی ست آشفته و سرسری
هم امیدواری ست و هم بهتری
همی خواهم از شاه نیکوکنش
که بر بنده خوش دارد اکنون منش
مرا سوی ایران فرستد به گاه
کز ایدر ندانم پس و پیش راه
به دریا مرا رهنمایی دهد
یکی پیشرو آشنایی دهد
کز ایدر به خشکی رساند مرا
بدان سان که مردم نداند مرا
من از خواسته هرچه دارم همه
به گنجور خسرو سپارم همه
جز از توشه ی راه دریا بنیز
نخواهم کشیدن همی هیچ چیز
ز دریا چو رفتم به آباد جای
دهد خواسته هرچه باید خدای
چو بشنید طیهور پیغام اوی
شد از مغز و دل هوش و آرام اوی
دژم گشت و سر را برآورد و گفت
که فرهنگ با آتبین نیست جفت
چه آهنگ دارد به دام هلاک
از این جای بی بیم بی ترس و باک
همانا که چشم بدش یافته ست
کز آسانی او روی برتافته ست
نداند که در هفت کشور زمین
پسر را نخواند کسی آتبین
گر از خواب گوید همی این سخن
نماید چنین خوابها اهرمن
همه خواب را راستی مایه نیست
درختی ست کآن را جز از سایه نیست
چو دستور دانست کاو شد دژم
میفزای بر خویشتن، گفت، غم
تو دانی که شاه آتبین از جهان
بدان اندر آمد ز مردم نهان
که در هفت کشور زمین جای او
نیامد همی بر زمین پای او
به زنهار شاه آمد و کام یافت
برآسود یکچند و آرام یافت
چو هنگامِ آن دید شاه آتبین
که بودن تواند به ایران زمین
ز فرهنگ و رایش بکاهد همی
حوار سوری شاه خواهد همی
چو از خواب دیگر خبر یافت شاه
چو در اختر خویش کرد او نگاه
همه کامه بر تخمه ی خویش دید
دل و دولت دشمنان ریش دید
چنان مایه دارد ز کار سپهر
که گویی سپهرش نموده ست چهر
گذشته ز جمشید چون او کسی
به گیتی ندانیم شاها بسی
همه بودنیها بگوید ز پیش
که هرگز نیاید در او کمّ و بیش
نشانی دگر دارد ای شهریار
که جمشید کرده ست روزی شمار
در اندرزنامه چنین یافتم
چو بر دیدنش تیز بشتافتم
که فرمان ضحّاک سالی هزار
بماند، نیاید به از روزگار
وزآن پس به ما بازگردد جهان
ز دیوان تهی گردد و گمرهان
یکی شهریار آید از ما پدید
که تختش زمین کم تواند کشید
به فرّش جهان گردد آراسته
شود کار دیوان از او کاسته
بخواهد ز ضحّاک کین نیا
نه افسون کند کار و نه کیمیا
ز جادو کند پاک روی زمین
شود روشن از تیغ او کار دین
ز شاهی ضحاکِ جادو کنون
نمانده ست هشتاد سالش فزون
چو از کامداد این سخن یافت شاه
روانش در اندیشه گم کرد راه
چو جای سخن یافت گوینده مرد
بدو گفت کای شاه بادار و برد
گر از دخترت گردد آن کس پدید
کجا کین جمشید خواهد کشید
به نام بزرگان و پشت مهان
ستون سواران، امید جهان
مر این تخمه را یادگاری بود
به هر مرز از او شهریاری بود
بدان تا جهان است نام شما
بود تازه و زنده کام شما
دل شاه طیهور خرسند کرد
لبش را بدین داستان بند کرد