عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تذکیر نبیهٔ مریخ
ای زنان ای مادران ای خواهران
زیستن تا کی مثال دلبران
دلبری اندر جهان مظلومی است
دلبری محکومی و محرومی است
در دو گیسو شانه گردانیم ما
مرد را نخچیر خود دانیم ما
مرد صیادی به نخچیری کند
گرد تو گردد که زنجیری کند
خود گدازیهای او مکر و فریب
درد و داغ و آرزو مکر و فریب
گرچه آن کافر حرم سازد ترا
مبتلای درد و غم سازد ترا
همبر او بودن آزار حیات
وصل او زهر و فراق او نبات
مار پیچان از خم و پیچش گریز
زهرهایش را بخون خود مریز
از امومت زرد روی مادران
ای خنک آزادی بی شوهران
وحی یزدان پی به پی آید مرا
لذت ایمان بیفزاید مرا
آمد آن وقتی که از اعجاز فن
می توان دیدن جنین اندر بدن
حاصلی برداری از کشت حیات
هر چه خواهی از بنین و از بنات
گر نباشد بر مراد ما جنین،
بی محابا کشتن او عین دین
در پس این عصر اعصار دگر
آشکارا گردد اسرار دگر
پرورش گیرد جنین نوع دگر
بی شب ارحام دریابد سحر
تا بمیرد آن سراپا اهرمن
همچو حیوانات ایام کهن
لاله ها بی داغ و با دامان پاک
بی نیاز از شبنمی خیزد ز خاک
خود بخود بیرون فتد اسرار زیست
نغمه بی مضراب بخشد تار زیست
آنچه از نیسان فرو ریزد مگیر
ای صدف در زیر دریا تشنه میر
خیز و با فطرت بیا اندر ستیز
تا ز پیکار تو حر گردد کنیز
رستن از ربط دو تن توحید زن
حافظ خود باش و بر مردان متن
رومی
مذهب عصر نو آئینی نگر
حاصل تهذیب لادینی نگر
زندگی را شرع و آئین است عشق
اصل تهذیب است دین ، دین است عشق
ظاهر او سوزناک و آتشین
باطن او نور رب العالمین
از تب و تاب درونش علم و فن
از جنون ذوفنونش علم و فن
دین نگردد پخته بی آداب عشق
دین بگیر از صحبت ارباب عشق
زیستن تا کی مثال دلبران
دلبری اندر جهان مظلومی است
دلبری محکومی و محرومی است
در دو گیسو شانه گردانیم ما
مرد را نخچیر خود دانیم ما
مرد صیادی به نخچیری کند
گرد تو گردد که زنجیری کند
خود گدازیهای او مکر و فریب
درد و داغ و آرزو مکر و فریب
گرچه آن کافر حرم سازد ترا
مبتلای درد و غم سازد ترا
همبر او بودن آزار حیات
وصل او زهر و فراق او نبات
مار پیچان از خم و پیچش گریز
زهرهایش را بخون خود مریز
از امومت زرد روی مادران
ای خنک آزادی بی شوهران
وحی یزدان پی به پی آید مرا
لذت ایمان بیفزاید مرا
آمد آن وقتی که از اعجاز فن
می توان دیدن جنین اندر بدن
حاصلی برداری از کشت حیات
هر چه خواهی از بنین و از بنات
گر نباشد بر مراد ما جنین،
بی محابا کشتن او عین دین
در پس این عصر اعصار دگر
آشکارا گردد اسرار دگر
پرورش گیرد جنین نوع دگر
بی شب ارحام دریابد سحر
تا بمیرد آن سراپا اهرمن
همچو حیوانات ایام کهن
لاله ها بی داغ و با دامان پاک
بی نیاز از شبنمی خیزد ز خاک
خود بخود بیرون فتد اسرار زیست
نغمه بی مضراب بخشد تار زیست
آنچه از نیسان فرو ریزد مگیر
ای صدف در زیر دریا تشنه میر
خیز و با فطرت بیا اندر ستیز
تا ز پیکار تو حر گردد کنیز
رستن از ربط دو تن توحید زن
حافظ خود باش و بر مردان متن
رومی
مذهب عصر نو آئینی نگر
حاصل تهذیب لادینی نگر
زندگی را شرع و آئین است عشق
اصل تهذیب است دین ، دین است عشق
ظاهر او سوزناک و آتشین
باطن او نور رب العالمین
از تب و تاب درونش علم و فن
از جنون ذوفنونش علم و فن
دین نگردد پخته بی آداب عشق
دین بگیر از صحبت ارباب عشق
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
زن با هنر (سهگاه)
۱
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازهتر ندارم (تکرار)
قسم خورده که رخساره نپوشد
به جز با من دلداده نجوشد
هوایی به جز این به سر ندارم
هوایی به جز این به سر ندارم
جمال بشر تویی
ز گل تازهتر تویی
به پاکی سمر تویی
که رشگ قمر تویی
عزیزم
در عالم
جای زن
باید باشد بر روی دیده
زن در زندان
یارب که دیده
چه شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار
سیاهکاری و جهل و خواری -بود مدامش کار
وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان
وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان
۲
زنی کاو به جهان هنر ندارد
ز حسن بشری خبر ندارد
بناز ای زن با هنر که عالم
گلی از تو شکفتهتر ندارد
زنانی که به جهل در حجابند
ز آداب و هنر بهره نیابند
چنین زن به جهان ثمر ندارد
فرو خوان کتاب را
برافکن حجاب را
ازبن بیشتر به گل
مپوش آفتاب را
ای دلبر، جان پرور
طی شد عمرم در آرزویت
روزم باشد چو تار مویت
که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری
خدا نماید ز دیدهٔ بد تو را نگهداری
آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی
وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازهتر ندارم (تکرار)
قسم خورده که رخساره نپوشد
به جز با من دلداده نجوشد
هوایی به جز این به سر ندارم
هوایی به جز این به سر ندارم
جمال بشر تویی
ز گل تازهتر تویی
به پاکی سمر تویی
که رشگ قمر تویی
عزیزم
در عالم
جای زن
باید باشد بر روی دیده
زن در زندان
یارب که دیده
چه شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار
سیاهکاری و جهل و خواری -بود مدامش کار
وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان
وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان
۲
زنی کاو به جهان هنر ندارد
ز حسن بشری خبر ندارد
بناز ای زن با هنر که عالم
گلی از تو شکفتهتر ندارد
زنانی که به جهل در حجابند
ز آداب و هنر بهره نیابند
چنین زن به جهان ثمر ندارد
فرو خوان کتاب را
برافکن حجاب را
ازبن بیشتر به گل
مپوش آفتاب را
ای دلبر، جان پرور
طی شد عمرم در آرزویت
روزم باشد چو تار مویت
که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری
خدا نماید ز دیدهٔ بد تو را نگهداری
آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی
وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی
رهی معیری : چند قطعه
حق رأی
جان بابا، هر شب این دیوانه دل
با من شوریده سر در گفت و گوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم بهاتر از کدوست
بانوی عالم به از بی مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست »
خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی قدر با صدرنگ و بوست
از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست
با من شوریده سر در گفت و گوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم بهاتر از کدوست
بانوی عالم به از بی مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست »
خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی قدر با صدرنگ و بوست
از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست
رهی معیری : چند قطعه
سوارکاران
آن شنیدستم که در میدان «کورس »
بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه
پویه، چون باد بهاری میکنند
تا فرا آید زمان امتحان
روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت آنان شود
یکه تازان، بی قراری میکنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر
سوی میدان، رهسپاری میکنند
چون ز آداب سواری عاری اند
بهره خود، شرمساری میکنند
گفتمش بر دوش مردان سالهاست
کاین جماعت خرسواری میکنند
بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه
پویه، چون باد بهاری میکنند
تا فرا آید زمان امتحان
روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت آنان شود
یکه تازان، بی قراری میکنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر
سوی میدان، رهسپاری میکنند
چون ز آداب سواری عاری اند
بهره خود، شرمساری میکنند
گفتمش بر دوش مردان سالهاست
کاین جماعت خرسواری میکنند
ایرج میرزا : مثنوی ها
جواب به خرده گیر
شنیدم یاوه گویی هرزه پویی
گدایی، سفله ای، بی آبرویی
چو اشعار حجابم را شنیده
حجاب شرم و عفت را دریده
زبان بگشاده بر دشنام بنده
به زشتی یاد کرده نام بنده
ولی من هیچ بد از وی نگویم
به جز راه ادب راهی نپویم
مرا از فحش دادن عار باشد
که فحش آیین سردم دار باشد
گذارم امر را در پای تحقیق
سپس خواهم ز اهل فکر تصدیق
« سخن را روی با صاحبدلان است »
نه با هر بیدل بیخانمان است
به قول تو زنی کاندر برم بود
منش نشناختم کو خواهرم بود
گرفتم قول تو عین صواب است
نه این هم با ز تقصیر حجاب است؟
نباید منع کرد این عادت بد
که کس نادیده بر خواهر بچسبد؟
نه خود این نیز هم عیب حجابست
که خواهر از برادر کامیابست؟
تمام این مفاسد از حجابست
حجابست آنکه ایران زو خرابست
ترا هم شد حجاب اسباب این ظن
که خواندی مادرت را خواهر من !
اگر آن زن به سر معجر نمیزد
یقین این شُبهه از تو سر نمیزد
نفهمیده نمی گفتی و اکنون
نمی افتاد راز از پرده بیرون
نیاندیشیدی ای بیچاره خر
که خواهر ساز نایَد با برادر
حجابِ دست و صورت هم یقین است
که ضد نصِّ قُرآن مُبین است
گدایی، سفله ای، بی آبرویی
چو اشعار حجابم را شنیده
حجاب شرم و عفت را دریده
زبان بگشاده بر دشنام بنده
به زشتی یاد کرده نام بنده
ولی من هیچ بد از وی نگویم
به جز راه ادب راهی نپویم
مرا از فحش دادن عار باشد
که فحش آیین سردم دار باشد
گذارم امر را در پای تحقیق
سپس خواهم ز اهل فکر تصدیق
« سخن را روی با صاحبدلان است »
نه با هر بیدل بیخانمان است
به قول تو زنی کاندر برم بود
منش نشناختم کو خواهرم بود
گرفتم قول تو عین صواب است
نه این هم با ز تقصیر حجاب است؟
نباید منع کرد این عادت بد
که کس نادیده بر خواهر بچسبد؟
نه خود این نیز هم عیب حجابست
که خواهر از برادر کامیابست؟
تمام این مفاسد از حجابست
حجابست آنکه ایران زو خرابست
ترا هم شد حجاب اسباب این ظن
که خواندی مادرت را خواهر من !
اگر آن زن به سر معجر نمیزد
یقین این شُبهه از تو سر نمیزد
نفهمیده نمی گفتی و اکنون
نمی افتاد راز از پرده بیرون
نیاندیشیدی ای بیچاره خر
که خواهر ساز نایَد با برادر
حجابِ دست و صورت هم یقین است
که ضد نصِّ قُرآن مُبین است