عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن میکند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن میکند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب