عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۴
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه
ازین بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بیخرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
به مردی همی ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری زور و بند و فسون
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس برنشیند به زین
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهٔ اختر و ماه و هور
که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری
سپارم به تو تاج و تخت و کلاه
نشانم بر تخت بر پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
همی دور مانی ز رستم کهن
براندازه باید که رانی سخن
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
چنین داد پاسخ به اسفندیار
که ای شیر دل پرهنر نامدار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاوس شاه
به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی باسمان شد به پر عقاب
به زاری به ساری فتاد اندر آب
ز هاماوران دیوزادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسی کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهی ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه
چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
پیاده دوانش بدین بارگاه
بیاور کشان تا ببیند سپاه
ازان پس نپیچد سر از ما کسی
اگر کام اگر گنج یابد بسی
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
ترا باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشهای بس بود زین جهان
ولیکن ترا من یکی بندهام
به فرمان و رایت سرافگندهام
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن
بلندی بیابی نژندی مکن
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست
چه باید مرا بیتو گنج و سپاه
همان گنج و تخت و سپاه و کلاه
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
ز پیش پدر بازگشت او به تاب
چه از پادشاهی چه از خشم باب
به ایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر ز باد و دلی پر ز غم
که از راستی بگذری نیست راه
ازین بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بیخرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
به مردی همی ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری زور و بند و فسون
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس برنشیند به زین
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهٔ اختر و ماه و هور
که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری
سپارم به تو تاج و تخت و کلاه
نشانم بر تخت بر پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
همی دور مانی ز رستم کهن
براندازه باید که رانی سخن
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
چنین داد پاسخ به اسفندیار
که ای شیر دل پرهنر نامدار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاوس شاه
به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی باسمان شد به پر عقاب
به زاری به ساری فتاد اندر آب
ز هاماوران دیوزادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسی کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهی ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه
چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
پیاده دوانش بدین بارگاه
بیاور کشان تا ببیند سپاه
ازان پس نپیچد سر از ما کسی
اگر کام اگر گنج یابد بسی
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
ترا باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشهای بس بود زین جهان
ولیکن ترا من یکی بندهام
به فرمان و رایت سرافگندهام
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن
بلندی بیابی نژندی مکن
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست
چه باید مرا بیتو گنج و سپاه
همان گنج و تخت و سپاه و کلاه
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
ز پیش پدر بازگشت او به تاب
چه از پادشاهی چه از خشم باب
به ایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر ز باد و دلی پر ز غم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۷
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۴
ای که اندر ملک گفتی مینهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۴۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۶
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۸
ز حال نوح و کشتی بازگویم
به پیش عارفان این راز گویم
حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق
کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد
کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی
تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت
همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی
ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند
علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه
نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او
اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور
اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان
اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی
اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی
اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی
درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی
درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی
درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی
درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست
ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی
بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است
درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی
شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن
درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را
بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
به پیش عارفان این راز گویم
حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق
کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد
کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی
تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت
همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی
ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند
علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه
نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او
اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور
اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان
اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی
اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی
اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی
درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی
درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی
درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی
درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست
ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی
بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است
درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی
شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن
درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را
بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اسرارِ نفس مردم و نمود عشق بهر نوع فرماید
نفس با من همی گوید نهانی
که چون افتاد آدم را عیانی
نفس با من همی گوید که چون بود
که شیطانش بگندم رهنمون بود
نفس با من همی گوید همی باز
که چون بُد در عیان انجام و آغاز
نفس با من همی گوید یقینش
که چون بُد اوّلین و آخرینش
نفس با من همی گوید عیانی
که من بنواختم لیکن تو دانی
نفس با من همی گوید یقین دوست
که ایندم در دمِ من از دم اوست
چو دم اندر دمت اینجا دمیدم
یقین بر کام دل اینجا رسیدم
از آن دم دمدمم آدم نماید
دل عشّاق کلّی میرباید
دل عشاق پردرد است از یار
نمیگنجد در این دم هیچ اغیار
دل آن دم کآمدم از چاه بر جاه
نمودم سرّ خود با حیدر آنگاه
که چون افتاد آدم را عیانی
نفس با من همی گوید که چون بود
که شیطانش بگندم رهنمون بود
نفس با من همی گوید همی باز
که چون بُد در عیان انجام و آغاز
نفس با من همی گوید یقینش
که چون بُد اوّلین و آخرینش
نفس با من همی گوید عیانی
که من بنواختم لیکن تو دانی
نفس با من همی گوید یقین دوست
که ایندم در دمِ من از دم اوست
چو دم اندر دمت اینجا دمیدم
یقین بر کام دل اینجا رسیدم
از آن دم دمدمم آدم نماید
دل عشّاق کلّی میرباید
دل عشاق پردرد است از یار
نمیگنجد در این دم هیچ اغیار
دل آن دم کآمدم از چاه بر جاه
نمودم سرّ خود با حیدر آنگاه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی البلا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
ادب نهکسب عبادت نه سعی حقطلبیست
به غیر خاک شدن هرچه هست بیادبیست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمرآهوی وحشتکمند بیسببیست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنهلبیست
تغافل، آینهدار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوانگفت ابروش غضبیست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد
زبان عجزفروشان مدعا عربیست
دلیگداخته برگ نشاط امکان است
کبابها جگریکن شراب ما عنبیست
اسیر شانه و حیران سرمهای زاهد
کجاستعصمت وکو عفت این همه جلبیست
هنوز موی سفیدش به شیر میشویند
فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبیست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند
کدامعیش و چهکلفت، زمانه روزو شبیست
چوصبح بهکه به صد رنگ شبنمآب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیاطلبیست
چو موج اگر همه تسلیمگلکنی بیدل
هنوزگردن تمهید دعویات عصبیست
به غیر خاک شدن هرچه هست بیادبیست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمرآهوی وحشتکمند بیسببیست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنهلبیست
تغافل، آینهدار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوانگفت ابروش غضبیست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد
زبان عجزفروشان مدعا عربیست
دلیگداخته برگ نشاط امکان است
کبابها جگریکن شراب ما عنبیست
اسیر شانه و حیران سرمهای زاهد
کجاستعصمت وکو عفت این همه جلبیست
هنوز موی سفیدش به شیر میشویند
فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبیست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند
کدامعیش و چهکلفت، زمانه روزو شبیست
چوصبح بهکه به صد رنگ شبنمآب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیاطلبیست
چو موج اگر همه تسلیمگلکنی بیدل
هنوزگردن تمهید دعویات عصبیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد
رعشهٔ پیری مبادا ریزد آبروی مرد
تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق
صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد
گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال
سرنگونی کم وبالی نیست در ابروی مرد
بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن
در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد
هرچه از آثار غیرت میتراود غیرتست
جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد
بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی
لافتی الا علی بنویس بر بازوی مرد
شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند
خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد
از ازل موقعشناسان ربط الفت دادهاند
آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد
آلت او خصیهای خواهد تصور کرد و بس
در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد
هیچکس نگسیخت بیدل بند اوهامی که نیست
آسمان عمریست میگردد بهجستوجوی مرد
رعشهٔ پیری مبادا ریزد آبروی مرد
تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق
صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد
گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال
سرنگونی کم وبالی نیست در ابروی مرد
بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن
در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد
هرچه از آثار غیرت میتراود غیرتست
جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد
بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی
لافتی الا علی بنویس بر بازوی مرد
شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند
خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد
از ازل موقعشناسان ربط الفت دادهاند
آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد
آلت او خصیهای خواهد تصور کرد و بس
در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد
هیچکس نگسیخت بیدل بند اوهامی که نیست
آسمان عمریست میگردد بهجستوجوی مرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانهگوید
من ازین پس میخورم می گر حلالست ار حرام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که گردد شام صبح
گه گشایم مویشان را تا که گردد صبح شام
پیش ازین گر باده میخوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام کرد آن لحظه کابراهیموار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در اینیک حلال و روزه در آنیک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش کرسی زرّین مقام
ناصرالدینشاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن کس نداند این کدامست آن کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لمیزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین گفتم تفو بر گوهرت ای کج خرام
تو نیی آن بندهکاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو میدانیکه من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانتکیکند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت گام
روی کیوانم سیه شد عقد پروینم گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهرهام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی کز شه گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسمکرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنهگرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت بهکام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که گردد شام صبح
گه گشایم مویشان را تا که گردد صبح شام
پیش ازین گر باده میخوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام کرد آن لحظه کابراهیموار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در اینیک حلال و روزه در آنیک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش کرسی زرّین مقام
ناصرالدینشاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن کس نداند این کدامست آن کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لمیزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین گفتم تفو بر گوهرت ای کج خرام
تو نیی آن بندهکاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو میدانیکه من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانتکیکند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت گام
روی کیوانم سیه شد عقد پروینم گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهرهام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی کز شه گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسمکرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنهگرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت بهکام
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۷
مست و بد خوببم و هم صحبت جانانه ی مست
فتنه انگیز بود آتش و هم خانه ی مست
همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار چو پیمانه ی مست
قول ارباب خرد دست کش صد غرض است
هیچ افسانه چنان نیست که افسانه ی مست
ابله مست و خرد پیشه ی هشیار یکی است
مصلحت دان طلبی رو سوی دیوانه ی مست
شور عالم همه جمع است در آن نرگس شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه ی مست
دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه ی مست
فتنه انگیز بود آتش و هم خانه ی مست
همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار چو پیمانه ی مست
قول ارباب خرد دست کش صد غرض است
هیچ افسانه چنان نیست که افسانه ی مست
ابله مست و خرد پیشه ی هشیار یکی است
مصلحت دان طلبی رو سوی دیوانه ی مست
شور عالم همه جمع است در آن نرگس شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه ی مست
دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه ی مست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش
گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش
ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند
گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش
بر نمیآید خرد با ساز حشرآهنگ دل
مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش
شمع را رعنایی او داغ خجلت میکند
سرنگونی میکشی گردن به این بالا مکش
صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب
هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش
معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس
از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش
خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تریست
عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش
کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است
خار اگر داری بیا رنج کشیدنها مکش
گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است
این بساط آیینهها دارد نفس اینجا مکش
آب میگردد دل از درد وطن آوارگان
ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش
انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم
رنگ میبازد حیا ما را به روی ما مکش
نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم
رشتهای داری تو هم از دامن صحرا مکش
گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش
ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند
گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش
بر نمیآید خرد با ساز حشرآهنگ دل
مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش
شمع را رعنایی او داغ خجلت میکند
سرنگونی میکشی گردن به این بالا مکش
صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب
هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش
معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس
از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش
خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تریست
عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش
کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است
خار اگر داری بیا رنج کشیدنها مکش
گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است
این بساط آیینهها دارد نفس اینجا مکش
آب میگردد دل از درد وطن آوارگان
ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش
انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم
رنگ میبازد حیا ما را به روی ما مکش
نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم
رشتهای داری تو هم از دامن صحرا مکش