عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار
سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۶ - تاریخ درب مجلل حرم مطهر مقدس کاظمیین علیهماالسلام
چون شد تراب مدفن اولاد بوتراب
عرش عظیم گفت که یا لیتنی تراب
صد بار بارک الله از این بارگاه قدس
کزیمن آن بپا بود این نیلگون قباب
زین آستان کنند مگر چشم جانکحیل
دایم فرشتگان به ایابند یا ذهاب
نبود عجب در این حرم از فرط احترام
پیش از سئوالگر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش میزند این مرقد شریف
زین رو که با دو سبط نبی دارد انتساب
یک روح در دو پیکر و یک شخص با دو اسم
یک نور در دو دیده و یک شرح در دو باب
اول جناب موسی کاظم که گشته است
موسی به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدی
آنسانکه بوی گل بود آماده در گلاب
دوم نهم امام بحق حضرت جواد
کز ذکر نام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضی و جگر گوشهٔ رضا
مقصود چهار مادر و منظور هفت باب
بانی برای این حرم این در تهیه کرد
نائل شد از عنایت یزدان بدین ثواب
تاریخ آن صغیر به مدح دوشه نوشت
در این فلک بود متجلی دو آفتاب
عرش عظیم گفت که یا لیتنی تراب
صد بار بارک الله از این بارگاه قدس
کزیمن آن بپا بود این نیلگون قباب
زین آستان کنند مگر چشم جانکحیل
دایم فرشتگان به ایابند یا ذهاب
نبود عجب در این حرم از فرط احترام
پیش از سئوالگر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش میزند این مرقد شریف
زین رو که با دو سبط نبی دارد انتساب
یک روح در دو پیکر و یک شخص با دو اسم
یک نور در دو دیده و یک شرح در دو باب
اول جناب موسی کاظم که گشته است
موسی به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدی
آنسانکه بوی گل بود آماده در گلاب
دوم نهم امام بحق حضرت جواد
کز ذکر نام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضی و جگر گوشهٔ رضا
مقصود چهار مادر و منظور هفت باب
بانی برای این حرم این در تهیه کرد
نائل شد از عنایت یزدان بدین ثواب
تاریخ آن صغیر به مدح دوشه نوشت
در این فلک بود متجلی دو آفتاب
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۷ - پاک گوهر
شاهی که بارگاه وی از عرش برتر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است