عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۹ - طلب کردن فرامرز،همایون را
سپهبد دو پرمایه مرد دلیر
فرستاد نزد همایون شیر
بدان تا بگویند کز جایگاه
بزودی ابا پیل و کوس و سپاه
به تنگ اندرآید زی هندوان
که گر بدکنش دشمن بد گمان
ز روی فریب و ره مکر و رنگ
کمین کرده باشند بر دشت جنگ
وی آگاه باشد زکردار ما
بزودی شود با سپه یارما
برفتند ایشان وایرانیان
به رامش نشستند با پهلوان
سپهبد چنین گفت یارانش را
دلیران گرد و سوارانش را
که ای شیرمردان فرخنده پی
به اندازه باید که نوشید می
چنان چون که تان هوش برتن بود
نباید که از دشمن ایمن بود
چنین گفت روشن دل پرهنر
بدان گه که اندرز کردش پدر
که ای شیرمرد خردمند گو
به مهمانی دشمن ایمن مشو
تو آنگه زدشمن حذرکن که او
سوی دوستی آورد با تو روی
بگفت این و بنشست وساغر گرفت
زکردار گیتی بمانده شگفت
که چون گشت بر سرش خواهد سپهر
چگونه نماید ورا بخت،چهر
برآراست بزمی سپهدار هند
سپاهی زقنوج و کشمیر وسند
همه دیبه خسروانی فکند
زگستردنی پرنیان و پرند
همه دشت پربانگ رود و سرود
جهان داشت از خرمی تار و پود
بتان پری پیکر مشک بوی
نگاران سیمین بر خوب روی
به پا ایستاده به کف جام می
گل وسنبل ولاله در زیر پی
می خوشگوار و زمین پرنگار
بنالید ابریشم از زیر زار
بفرمود پس خسرو هندوان
به گردان و خویشان و نام آوران
که چون شیر دل بچه پیلتن
کند رای زی لشکر خویشتن
کمینگه گشایند بر وی کمین
مگر کشته گردد یل پاک دین
سه گرد گرانمایه و پهلوان
ابا هرکسی سی هزار از گوان
گزین کرد رای از در کارزار
سواران جنگی خنجر گذار
زپرنده مرغان بفرمود چند
که باخود به سوی کمینگه برند
به اندرز با نامداران بگفت
که لشکر سه بهره بباید نهفت
چو گاه کمین برگشادن بود
نه آگاهی کاردادن بود
میان سه لشکر نشان باشد آن
که مرغان بپرند برآسمان
ببیند و لشکر گشاده شوند
سپاه و سپهدار کشته شوند
بدین سان سگالیده و ساخته
برفتند از کینه سرآخته
وز آن سو فرامرز تا نیمه شب
به بزم وبه رامش گشاده دولب
چو هنگام آسایش آمد فراز
یل دانش افروز با کام وناز
سوی خیمه خویشتن شد به بزم
دلش پر زاندیشه گاه رزم
نیاسود یک تن زایرانیان
همه شب زپیکار بسته میان
چو خورشید بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ فیروزه رنگ
به پیروزی آمد سوی برج رنگ
سپهبد بیامد بر شاه هند
بدو گفت ای سرور ارجمند
پیام مرا زود پاسخ گذار
همان باج بپذیر وبرساز کار
نگه دار پیمان و زان برنگرد
که پیمان شکن زود آید به گرد
شنیدی که آن پیردهقان چه گفت
که پیدا نموده ز راه نهفت
که پیمان شکن مردم پر دروغ
نیابد بر مرد دانا فروغ
چنین پاسخش داد سالارهند
که ای نامور پهلوان بلند
تورا هر چه گویی به جای آورم
ز پیمان نگردم چو رای آورم
دگرگفت پس مهتر هندوان
که ای پیلتن گرد روشن روان
پذیرفتم از نامور باج وساو
که با ین ایران نداریم تاو
ولیکن دو هفته بدین بوم و بر
بیاسا وز ایدر مرو پیشتر
که در مرز ما هست نخجیرگاه
به هامون و کوه و به بی راه و راه
همان مرغ پرنده اندر هوا
شما را بدین بوم سازد هوا
همه جای یوز است و پرواز باز
شما را بدین مرز باشد نیاز
بدان تا من از کشورم زر وگنج
فراز آورم شادمان یا به رنج
فرستم بر شاه ایران زمین
به یک سونهم خشم و پیکار وکین
که گیتی فسوس است و پر باد و دم
زمهرش چه داریم جان را دژم
چنین گفت پرمایه مرد خررد
که هرکو شناسد ره نیک وبد
بداند که گیتی فسوس است و باد
به دل ناورد از غم و رنج یاد
همان به که اندر سرای سپنج
شود شادمان مرد از درد و رنج
بگفت این و چند اشتر از سیم و زر
دو صد از غلامان زرین کمر
بدو گفت ای شیر با دستبرد
مر این پای رنج سپهدار گرد
تو اکنون ابا نیکویی بازگرد
نجویی تو با لشکر من نبرد
دگر هرکه بودند با پهلوان
همه خلعت آراست پیر وجوان
به اندازه مر هر یکی را بداد
زاسب و غلام فرستنده شاد
سپهبد بدین گونه خرسند کرد
زنیرنگ و افسون رهش بند کرد
گمانش چنین بدکه آن شیر مرد
به روز نبرد اندر آید به گرد
درآمد فرامرز با فر و زور
سوی بازگشتن ز پشت ستور
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۵ - مواضعت نهادن با ترکمانان
و ماه رمضان فراز آمد و روزه گرفتند. و از آن منهیان که بودند پوشیده‌ بنسا نامه‌های ایشان رسید، و نبشته بودند که چندان آلت و نعمت و ستور و زر و سیم و جامه و سلاح و تجمّل بدست ترکمانان افتاد که در آن متحیّر شدند و گفتی‌ باورشان می‌نیاید که چنین حال رفته است. و چون ایمن شدند، مجلسی کردند و اعیان و و مقدّمان و پیران در خرگاهی‌ بنشستند و رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان‌ چنین حالی رفت، و پیش خویش بر ایستادن‌ محال‌ باشد و این لشکر بزرگ را نه ما زدیم، امّا بیش از آن نبود که خویشتن را نگاه میداشتیم. و از بی‌تدبیری ایشان بوده است و خواست ایزد، عزّ ذکره‌، که چنین حال برفت تا ما بیکبارگی ناچیز نشدیم و نااندیشیده چندین نعمت و آلت بدست ما آمد و درویش بودیم، توانگر شدیم؛ و سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چند او دیگر نیست و این لشکر او را از بی‌تدبیری و بی‌سالاری چنین حال افتاد؛ سالاران و لشکر بسیار دارد، ما را بدانچه افتاد، غرّه‌ نباید شد و رسولی باید فرستاد و سخن بنده‌وار گفت و عذر خواست که سخن ما همان است که پیش ازین بود و چه چاره بود ما را از کوشش، چون قصد خانها و جانها کردند، تا چه جواب رسد که راه بکار خویش توانیم برد .
چون ازین نامه‌ها واقف گشت، امیر لختی بیارامید و در خلوت با وزیر بگفت.
وزیر گفت‌ : این تدبیر نیست تا چه کنند که بهیچ حال روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن. و ناصواب بود لشکر فرستادن. و درین ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم، امّا چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده میگفت، جز خاموشی روی نبود، تا پس از این چه تازه گردد؟
[نامه ترکمانان در باب صلح‌]
و دمادم این‌ ملطّفه‌های منهیان‌، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیر بخاری‌ دانشمند و سخن‌گوی. نامه‌یی داشت بخواجه بزرگ سخت بتواضع نبشته‌ و گفته‌ که ما خطا کردیم در متوسّط و شفیع و پایمرد سوری را کردن، که وی متهّور است و صلاح و عاقبت خوب نگاه نداشت. لاجرم‌ خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذ اللّه‌ که ما را زهره آن بود که شمشیر کشیدیمی‌ بر روی لشکر منصور، امّا چون درافتادند چون گرگ در رمه، و زینهاریان‌ بودیم، [و] قصد خانه‌ها و زن و فرزند ما کردند، چه چاره بود از دفع کردن که جان‌ خوش است‌ . اکنون ما بر سخن خویشیم که در اوّل گفته بودیم، و این چشم زخمی‌ بود که افتاد بی‌مراد ما . اگر بیند خواجه بزرگ بحکم آنکه ما را بخوارزم نوبت داشته است‌ بروزگار خوارزمشاه آلتونتاش و حقّ نان و نمک‌ بود، بمیان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید و این کس ما را با جواب نامه بازگردانیده شود بر قاعده‌یی که دل ما بر آن قرار گیرد تا نکوهش کوتاه گردد. و اگر معتمدی با این کس ما فرستد خواجه بزرگ از آن خویش هم نیکوتر باشد تا سخن ما بشنود و مقرّر گردد که ما بندگانیم و جز صلاح نمی‌جوییم.
خواجه بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر. مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند و امیر را این تقرّب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی‌ را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی‌ نیست و راه بدیهی می‌برد آنچه گفته‌اند، درخواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده‌ بگویند و قاعده‌یی راست نهاده شود، چنانکه دلها قرار گیرد. و از پیش امیر بازگشتند برین جمله. وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته باز- گردانیده آید تا این کارهای تباه شده بصلاح بازآید .
و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم: این مردی بود از دهاة الرّجال‌ با فضلی‌ نه بسیار و نه عشوه‌ و زرق با وی. و پدرش امیر محمود را، رضی اللّه عنه، مؤدّبی‌ کرده بود بگاه کودکی قرآن را و امیر عادل‌، رحمة اللّه، را پیشنماز بوده‌ و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و بترکستان رفته و آنجا باوز کند قرار گرفته و نزدیک ایلگ ماضی‌ جاه‌گونه‌یی‌ یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فائده حاصل شده. بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی‌ داشت. بآخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوّض شد وصینی شغل را قاعده‌یی قوی نهاد، و امیر مسعود بابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسّط و تسّحب‌ او دل بر وی گران کرد و شغل ببوسعید مشرف داد وصینی را زعامت‌ طالقان و مرو فرمود؛ و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها. و آخر کارش آن بود که بروزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند بهندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد و حدیث مرگ او از هر لونی‌ گفتند از حدیث فقاع‌ و شراب و کباب و خایه‌، و حقیقت آن ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست و از این قوم کس نمانده است و قیامتی خواهد بود و حسابی بی‌محابا و داوری عادل و دانا، و بسیار فضیحتها که ازین زیرزمین برخواهد آمد! ایزد، عزّ ذکره، صلاح‌ بارزانی داراد بحقّ محمّد و آله اجمعین‌ .
و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و بمشافهه پیغام داد درین معانی بمشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت. و بازگشت و کار بساخت. و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان، و آنجا مدّتی بماند. و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه‌ها آوردند بمناظره‌ در هر بابی که رفت، و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت‌ . وصینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوّال. و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آن یبغو و یکی از آن طغرل و یکی از آن داود، و دانشمند بخاری با ایشان. و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد، و با امیر سخن به پیغام بود، آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه‌ و دهستان‌ بدین سه مقدّم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود وصینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان‌بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند، یک تن ازین سه مقدّم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد . و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد. و استادم منشورها نسخت‌ کرد و تحریر آن من کردم‌، دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو، و امیر آن را توقیع کرد. و نامه‌ها نبشتند از سلطان و این مقدّمان را دهقان‌ مخاطبه کردند.
و سه خلعت بساختند، چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دو شاخ‌ و لوا و جامه دوخته برسم ما، و اسب و استام‌ و کمر بزر هم برسم ترکان، و جامه‌های نابریده از هر دستی هر یکی را سی تا. دیگر روز رسولان را بخواند و خلعت دادند وصلت. و روز آدینه پس از نماز، هشت روز مانده از شوّال، صینی و این رسولان از نشابور برفتند سوی نسا. و امیر لختی ساکن‌تر شد و دست بنشاط و شراب برد که مدّتی دراز بود تا نخورده بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۹ - فرستادن حاکم مطوعی به رسولی
[اقدام وزیر در مصالحه با ترکمانان‌]
و چون دیگر روز بود، مجلسی کردند و از هر گونه سخن رفت و رای زدند، آن سخنان که خصمان گفته بودند و کاری که کرده بودند یاد آورده‌ . بدان قرار گرفت که وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراگنند و رسولان در میان آیند و بقاعده اوّل بازشوند تا کار بصلاح بازآید و جنگ و مکاشفت برخیزد. چون بازگشتند از پیش امیر، وزیر حاکم بو نصر مطّوّعی‌ زوزنی را بخواند- و او مردی جلد و سخنگوی بود و روزگار دراز خدمت محمد عرابی‌ سالاری بدان محتشمی کرده و رسوم کارها بدانسته و پس از وی این پادشاه او را بشناخته بکفایت و کاردانی و شغل عرب‌ و کفایت نیک و بد ایشان بگردن او کرده‌ - و این سخن با وی باز راند و مثالها بداد و گفت «البتّه نباید گفت که سلطان ازین آگاهی دارد، امّا چون من وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن را اندیشه باید داشت، ناچار در چنین کارها سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود و خونهای ناحق ریخته نیاید و رعیّت ایمن گردد. و شما چندین رنج می‌بینید و زده و کوفته و کشته میشوید و این پادشاهی است بس محتشم، او را خصم خویش کرده‌اید، فردا از دنبال شما بازنخواهد ایستاد تا برنیندازد. اگر چه شما را درین بیابان وقت از وقت‌ کاری میرود، آن را عاقبتی نتواند بود. اگر سر بر خط آرید و فرمان میکنید من در حضرت این پادشاه درین باب شفاعت کنم و بازنمایم که ایشان هم این جنگ و جدال و مشقت و پریشانی از بیم جان خویش و زن و بچه خویش میکنند که در جهان جایی ندارند که آنجا متوطّن‌ شوند، اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بدیشان ارزانی داشته آید، بندگی نمایند و بندگان خداوند ازین تاختها و جنگها برآسایند. و چنان سازم که موضعی ایشان را معیّن شود تا آنجا ساکن گردند و آسوده و مرفّه‌ روزگار گذرانند.» ازین و مانند این سخنان خرد و بزرگ و گرم و سرد باز گفت‌ و بسیار تنبیه و انذار و عظات‌ نمود و او را گسیل کرد.
حاکم مطّوّعی نزدیک آن نوخاستگان‌ رفت و پیغام خواجه بزرگ مشبع‌ باز راند و آنچه بمصالح ایشان بازگشت بازنمود و سوگندان خورد که سلطان اعظم ناصر الدّین ازین حال هیچ خبر ندارد امّا وزیر از جهت صلاح کار شما و دیگر مسلمانان مرا فرستاده است. ایشان او را تبجیل‌ کردند و بجایی فرود آوردند و نزلهای‌ گران فرستادند. بعد از آن جمله سران یکجا شدند و درین باب رای زدند که جواب وزیر بر چه جمله باز فرستیم. از هر نوع سخن گفتند و اندیشیدند، آخر رایها بر آن قرار گرفت که این کار را برین جمله که وزیر مصلحت دیده است بپردازند، که پادشاهی است بزرگ و لشکر و خزائن و ولایت بی‌اندازه دارد. اگر چه چند کارها ما را برآمد و چند لشکر او را بشکستیم و ولایت بگرفتیم، درین یک تاختن که بنفس خویش کرد، نکایتی قوی‌ بما رسید و اگر همچنان بر فور در عقب ما بیامدی، یکی از ما و زنان و بچگان ما باز نرستی. امّا دولتی‌ بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند.
و مصلحت همین باشد که وزیر گفته است. چون برین قرار دادند، دیگر روز حاکم مطّوّعی را بخواندند و بندگی نمودند و مراعات کردند و گفتند: «حال همه برین جمله است که خواجه بزرگ بازدیده است‌، اکنون مهتری و بزرگی میباید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد تا آزار دل سلطان معظّم برگرفته آید و ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرموده‌، تا آنجا ساکن شویم و در دولت‌ این سلطان بباشیم و روی بخدمت آریم و مردمان خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آیند.» و معتمدان خود با حاکم مطّوّعی نامزد کردند و هم برین جمله پیغامی مطوّل‌ دادند و مطّوّعی را حقی نیکو گزاردند و با رسول خود بهم بازگردانیدند.
و چون ایشان بلشکرگاه رسیدند، حاکم پیشتر بیامد و در خدمت خواجه بزرگ پیوست‌ و حالها بتمام شرح داد و گفت «این طایفه اگر چه حالی پیغامها برین جمله دادند و رضا طلبی میکنند امّا بهیچ حال ازیشان راستی نیاید و نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشود، و لکن حالی‌ تسکین خواهد بود و ایشان نخواهند آرامید. آنچه معلوم شد بر رای خواجه بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت‌ باشد آنرا بامضا رساند .» چون وزیر برین احوال واقف گشت بفرمود تا رسول نوخاستگان را خواندند و پیش آوردند و احماد کرد، و رسول خدمتی بواجب کرد و بندگی نمود و فرمان بازراند . و او را بازگردانیدند و در رسول خانه‌ فرود آوردند و نزل بسیار دادند. و وزیر در خدمت‌ سلطان رفت و خالی کردند و خواجه بو نصر بود و آنچه احوال بشنیده بود از مطّوّعی و پیغامی که رسول آورده بود بازراند و همه معلوم رای عالی گشت، فرمود که اگر چه این کار روی بعجز دارد، چون خواجه بزرگ مصلحت بیند و صلاح وقت این است، برگزارد، چنانکه واجب کند.