عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲۳- سورة المؤمنون- مکیّة
۴ - النوبة الثالثة
قوله: «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» خداوند کریم کردگار نامدار حکیم جل جلاله و تقدست اسماؤه درین آیت مصطفى را مى‏فرماید بمکارم اخلاق و محاسن عادات، روى تازه و سخنى چرب و دلى نرم و خلقى خوش بدکاران را عفو کردن، و عیب معیوبان پوشیدن، و بجاى بدى نیکى کردن. بزبان طریقت احسن درین موضع آنست که دلى فتوى دهد باملاء حق، و سیئة آنست که نفس فرماید بهواى خود، گفتند اى سید فرموده نفس را بنموده حق دفع کن «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» سید صلوات اللَّه علیه پیوسته گفتى: «ربنا لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقل من ذلک»، بار خدایا این پرده نفس ما از پیش دل ما بردار تا این مرغ دل یک ره ازین قفص نفس خلاص یابد. و بر هواء رضاء مولى پرواز کند، بار خدایا این بار نفس بار خودى است بار خودى از ما فرو نه تا از خود برهیم و با تو پردازیم. اى جوانمرد نگر تا نگویى که نفس مبارک او صلوات اللَّه علیه همچون نفس دیگران بوده که اگر یک ذرّه از تابش نفس او بر جان و دل صدیقان عالم تافتى همه در عالم قدس و ریاض انس روان گشتندى و بمقعد صدق فرو آمدندى با این همه مى‏گوید: خداوند این حجاب راه حقیقت ماست از راه ما بردار، فرمان آمد که اى محمد ناخواسته خود در کنار تو نهادیم: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ»، اى محمد آن بار تویى از تو فرو نهادیم، ارادت ما کار تو ساخت، عنایت ما چراغ تو بیفروخت، تو نه بخود آمدى و نه براى خود آمدى، نه بخود آمدى که ترا آوردیم «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ». نه براى خود آمدى که رحمت جهانیان را آمدى. «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ».
«وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ»
قال النبى (ص): «من استعاذ باللّه فقد اتکأ على متکإ «عظیم».
و قال (ص): «اغلقوا ابواب المعاصى بالاستعاذة و افتحوا ابواب الطاعات بالتسمیة».
مفهوم خبر آنست که بنده معصیت که میکند بتهییج شیطان میکند و یارى دادن وى، چون کلمه استعاذت بگوید شیطان از وى رمیده گردد و در معاصى بر وى بسته شود، و بنده طاعت که مى‏آرد بتوفیق و معونت اللَّه تعالى مى‏آرد چون نام اللَّه گوید مدد عنایت در پیوندد و در طاعت بر وى گشاده گردد، پس مى‏دان که اعوذ باللّه گفتن سبب رستگارى بنده است از آتش سوزان، و بسم اللَّه گفتن سبب رسیدن وى ببهشت جاویدان.
روزى آن مطرود درگاه، ابلیس مهجور بر مصطفى آشکارا گشت، رسول گفت یا ابلیس کم اعداؤک من امتى؟
از امت من چند کس دشمن تواند؟ گفت یا رسول اللَّه پانزده کس: امام عادل، توانگر متواضع، بازرگان راستگوى، عالم خاشع، مؤمن ناصح، تائب که بر توبه بایستد، مؤمن که رحیم دل بود، پارسا که از حرام بپرهیزد، بنده‏اى که پیوسته بر طهارت بود، مالدارى که زکاة از مال بیرون کند و بدهد، جوانمردى که دست سخاوت گشاده دارد، درویش نوازى که پیوسته صدقه دهد، متعبّدى که قرآن داند و خواند، متهجدى که همه شب نماز کند و خدا را یاد کند. گفت یا ابلیس کم احبّاؤک من امّتى؟
از امّت من چند کس دوست تواند گفت ده کس، یا رسول اللَّه اول سلطان جائر دوم بازرگان خائن، سوم توانگر متکبر، چهارم خمر خوار، پنجم زناکار، ششم ربا خوار، هفتم مرد قتّال، هشتم هر که مال یتیم خورد و باک ندارد نهم او که دارد مال و زکاة بندهد، دهم آنکه امل دراز دارد و هیچ از مرگ یاد نکند.
«حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ» مرگ دواست مرگ کرامت و مرگ اهانت، مرگ کرامت مؤمنانراست و مرگ اهانت کافران را، مؤمنانرا بدر مرگ گوید: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً». کافران را گویند: «أَخْرِجُوا أَنْفُسَکُمُ الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما کُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ وَ کُنْتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکْبِرُونَ». مؤمنانرا فریشته رحمت آید با صد هزار روح و راحت و بشرى و کرامت که: «أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»، کافران را فریشته عذاب آید با سیاط سیاست و عمود آتش «یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِیقِ»، اگر کسى گوید مؤمن با آن همه کرامت و رفعت و اظهار منزلت بدر مرگ از چه کراهیت دارد مرگ را؟ جواب آنست که کراهیت وى نه از مرک است که از فوت لذت خدمت حقّ است، و بر مؤمنان هیچ کرامت و نعمت چون خدمت و ذکر حق نیست، پیغامبرى از پیغامبران خداى تعالى بوقت مرک مى‏گریست، وحى آمد بوى که از مرگ مى‏نالى و مرک مى‏نخواهى.؟ گفت‏ لا یا ربّ، و لکن غیرة على من یذکرک بعدى و لست اقدر على ذلک.
و گفته‏اند نفس مؤمن را روزگارى با روح مخالطت افتاده و بوى استیناس گرفته بوقت مرگ آن کراهیت نفس را بود بر فراق روح، نه روح را بود بر فراق نفس، ازین لطیف‏تر گفته‏اند نفس که مى‏نالد نه از مرگ مى‏نالد بلکه وى را بر روح غیرت مى‏آید که نقدى بسر مشرب وصل میشود، شب فراقش بآخر رسیده و صبح وصال دمیده، و سوز عشق را مرهم دیده، و نفس را وقتى با خاک مى‏دهند که: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ».
قوله: «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً»، ابو بکر واسطى این آیت بر خواند و گفت: اظهر الالوان و خلق الخلق لیظهر وجوده فلو لم یخلق لما عرف انّه موجود و لیظهر کمال علمه و قدرته بظهور افعاله المتقنة المحکمة و لیظهر آیات الولایة على الاولیاء و آیات الشقاوة على الاشقیاء. گفت خداوند ذو الجلال قادر بر کمال بجلال و عزت خویش و کمال قدرت خویش کاینات و محدثات در وجود آورد تا هستى وى بدانند و خداوندى وى بشناسند، و از صنع وى بکمال علم و قدرت وى دلیل گیرند، و چنان که علم وى بایشان رفته نشان دوستى بر دوستان پیدا کرده و رقم دشمنى بر دشمنان کشیده ایشان را از کتم عدم در وجود آورد بر وفق علم خویش که وى در ازل دانست که خلق را آفریند خواست که خلق وى با وفق علم وى برابر آید. داود پیغامبر در مناجات خویش گفت: الهى جلال لم یزل منعوت بنعت کمال‏ موصوف بصفت استغناء از همه مستغنى و بنعت خود باقى، نه ترا بکس حاجت و نه ترا از کسى یارى و معونت، این خلق چرا آفریدى؟ و در وجود ایشان حکمت چیست؟ جواب آمد که یا داود «کنت کنزا مخفیّا فاجبت ان اعرف».
گنجى بودم نهان، کس مرا ندانسته و نشناخته خواستم که مرا بدانند و دوست داشتم که مرا بشناسند احببت ان اعرف اشارتست که بناء معرفت بر محبت است هر جا که محبتست معرفتست، و هر جا که محبت نیست معرفت نیست، بزرگان دین و طریقت گفته‏اند: لا یعرفه الّا من تعرّف الیه و لا یوحّده الا من توحّد له، و لا یصفه الا من تجلى لسرّه. نشناسد او را مگر کسى که حق جل جلاله خود را باو یکتا نماید، و او را صفت نکند مگر آن کس که حق جلّ جلاله خود را بر سرّ او پیدا کند، عبارت ترجمان سرّ است. و سرّ نظاره حق، نخست ببینند آن گه زبان از آنچه سرّ دید عبارت کند زبان نشان اهل معاملتست اما اهل حقیقت را عبارت و اشارت نیست، ایشان چنین گفته‏اند که: من عرفه لم یصفه و من وصفه لم یعرفه، هر کرا تجلّى سرّ در حقّ حقیقت حاصلست سرّ او در عین مشاهدت و جان او در بحر معاینت غرقست چون دوست حاضر بودنشان دادن از دوست ترک حرمت بود.
پیر طریقت گفت: هر کرا مشاهدت باطن درست گشت نخواهد که زبان از آن عبارت کند. یا ظاهر وى از آن با خبر شود، شبلى گفت: آن شب که حسین منصور را کشته بودند همه شب با حق مناجات داشتم تا سحرگاه، پس سر بر سجده نهادم گفتم خداوندا بنده‏اى بود از آن تو مؤمن و موحّد و معتقد در عداد اولیاء این چه بلا بود که بوى فرو آوردى و از کجا مستوجب این فتنه گشت؟ گفتا بخواب اندر شدم چنان نمودند مرا که نداء عزت بسمع من رسیدى که: هذا عبد من عبادنا اطّلعناه على سرّ من اسرارنا فافشاه فانزلنا به ما ترى. آن تره فروش است که او را بر بقله خود ندا کردن مسلم است اما جوهرى را بر جوهر شب افروزند کردن محال است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل دوم - خوف از خدا و انواع آن
بدان که ضد این صفت مذمومه، خوف از خداست و آن بر سه نوع است:
اول: خوف بنده از عظمت و جلال کبریای خداوند متعال و ارباب قلوب، این نوع را خشیت یا رهبت نامند
دوم: خوف از گناهانی که کرده و تقصیراتی که از او صادر گشته
سوم: خوف از این هر دو با هم
و شبهه ای نیست در اینکه هر قدر معرفت بنده به عظمت و جلال آفریدگار و ارتفاع شأن او و علو مکان او بیشتر، و به عیوب و گناهان خود بیناتر، ترس و خوف او زیادتر می شود، زیرا که ادراک قدرت قاهره و عظمت باهره و قوه قویه و عزت شدیده باعث اضطراب، و وحشت می شود شکی نیست در اینکه عظمت آفریدگار و قدرت او و صفات جلال او و اوصاف جمال او درشدت و قوت، غیر متناهی است و از برای احدی احاطه به صفات قدس او و ادراک کنه آنها میسر نیست بلکه بعضی از ادراک عالیه به قدر قابلیت و طاقت خود بر سبیل اجمال، بعضی از صفات او را می فهمند و آن هم فی الحقیقه نه از صفات او بلکه از غایت امری است که عقول قاصره ایشان به آن می رسد و آن را کمال تصور می کند.
خیال نظر غالی از راه او
ز گردندگی دور خرگاه او
و اگر ذره ای از نور خورشید حقیقت بعضی از صفات او بر دلهای ارباب عقول قویه پرتو افکند خار و خس وجود ایشان را در هم سوزد و تار و پود هستیشان را از هم بگسلاند و اگر گوشه ای از پرده جمال ازال از برای صاحبان مدارک عالیه برداشته شود اجزای وجودشان از هم پاشیده و دلهای ایشان پاره پاره گردد و نهایت فهم نفوس قادسیه و عقول عالیه آن است که بفهمند که رسیدن به حقیقت صفات جلال و جمال او محال است، و زبان عقل از ادای شمه ای از اوصاف او حقیقه ابکم و لال.
و همین قدر بدانید که دست اندیشه از دامن جلالش کوتاه، و پای وهم را در ساحت قدسش راه نیست.
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
و فهمیدن این مرتبه نیز به اختلاف عقول و مدارک، مختلف می گردد و هر که را مدرک بیشتر و عقل کامل تر است حیرت و سرگردانی بیشتر و عظمت و جلال او شناساتر و خوف و دهشت او افزون تر است و از این جهت پروردگار عالم می فرماید: «انما یخشی الله من عباده العلماء» یعنی «این است و جز این نیست که خشیت و دهشت از خدا مخصوص بندگانی است که عالم و دانا هستند».
و سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «انا اخوفکم لله» یعنی «ترس من از خدا از همه شما بیشتر است» و البته به گوش تو حکایت خوف طایفه انبیاء و فرقه اولیاء رسیده، و در هر شب غشهای پی در پی امیر مومنان علیه السلام را شنیده ای، و سبب این، کمال معرفت به خدا است، زیرا که معرفت کامله در دل اثر می کند و آن را به سوزش و اضطراب می آورد، و اثر آن از دل به بدن سرایت می نماید و تن را ضعیف و لاغر، و چهره را زرد، و دیده را گریان می سازد، و به جوارح و اعضاء سرایت می کند و آنها را از معصیت باز، و به طاعت و عبادت می دارد و کسی که سعی در ترک معاصی و کسب طاعات نکند دل او از خوف خدا خالی و هیچ مرتبه از خوف از برای او حاصل نیست و از این جهت گفته اند: خائف کسی نیست که چشم خود را بمالد و گریه کند بلکه کسی است که از عاقبت آنچه می ترسد احتراز کند.
و بعضی از عرفا گفته اند که بنده در هنگامی از خدا می ترسد که از گناه پرهیز کند، مانند بیماری که از خوف طول مرض از غذاهای ناسازگار پرهیز می کند و همچنین به صفات و احوال سرایت می کند و آتش شهوات را فرو می نشاند، و لذتهای دنیویه را ناگوار می سازد، و طعم معاصی شیرین در کام طبعش تلخ و مکروه می گردد، همچنان که عسل ناگوار می شود نزد کسی که داند زهر با آن مخلوط است و در این هنگام دل او از دنیا و خاشع می گردد و همت او به کار خود و نظر کردن به عاقبت احوال خود مصروف می شود و شغلی از برای او به جز مجاهده با نفس و شیطان و مراقبه احوال و محاسبه اعمال خود نمی ماند و یک نفس را از برای خود غنیمت می شمارد و آن را به مصرف بی فایده نمی رساند و به اوقات و ساعات خود«ضنت هم می رساند و آن را به عبث خرج نمی کند و به یک کلمه لغو که از او سر زند، یا خیال هرزه که به خاطرش گذرد در مقام مواخذه نفس و عتاب و خطاب با آن در می آید و ظاهر و باطن خود را به چاره آنچه از آن می ترسد مشغول می سازد و هیچ چیز دیگر را به خاطر خود راه نمی دهد، مانند کسی که به چنگال شیری درنده گرفتار گردد، یا به دریای طوفانی غرق شود که فکری دیگر بجز خلاصی از آن ندارد و خیالی بجز رهائی از آن نمی کند همچنان که از جمعی صحابه و تابعین مشهور، و از سلف صالحین مأثور است.
و اقل مرتبه خوف آن است که اثر آن در اعمال ظاهر شود و آدمی را از محرمات باز دارد و در این وقت مرتبه ورع حاصل می شود و اگر از این مرتبه ترقی کند و خوف او به مرتبه ای رسد که او را از شبهات نیز نگاه دارد صاحب تقوی خواهد شد و اگر از این مرتبه نیز ترقی کند و خود را بالکلیه به خدمت پروردگار بدارد و از فضول دنیا اعراض کند و نفسی از انفاس خود را صرف غیر خدا نکند داخل زمره و حزب صدیقین می گردد.