عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا یمدحه
خدایگان وزیران جهان فضل و کرم
که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد
عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید
برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد
ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ
که شکل پروین دست از حسد بدندان برد
ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد
که فیض طبع تو ناموس آب حیوان برد
شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست
چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد
ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد
بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد
همی چو گوی بغلطد بخاک در دشمن
که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد
چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان
زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد
بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم
که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد
تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط
هزار دست فزون از هزار دستان برد
نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو
کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟
معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست
فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد
سپهر اطلس را پر گهر کند دامن
چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد
کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان
به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد
هنروران چو علم زان بر تو برپایند
که دانش تو علم بر فراز کیوان برد
بدان هوس که چو لفظ تو گوهری یابد
فلک بمعول خورشید نقب در کان برد
سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست
که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد
ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم
که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد
لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند
که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد
مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد
ولیک رونق فضلم فضول اقران برد
بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد
زغیرتی که فلک بر من پریشان برد
نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت
نخست نیست که جانم جفای حرمان برد
گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد
پیاده گوی توانم ز خر سواران برد
ازین حریفان دست هنر بدولت تو
بطرح اسبی هم می توانم آسان برد
کنون بتازگی آورده ام صداعی نو
بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد
ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود
ردیف شعری در موسم زمستان برد
کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد
که هر رنجی بر دست از پی آن برد
که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد
عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید
برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد
ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ
که شکل پروین دست از حسد بدندان برد
ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد
که فیض طبع تو ناموس آب حیوان برد
شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست
چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد
ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد
بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد
همی چو گوی بغلطد بخاک در دشمن
که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد
چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان
زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد
بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم
که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد
تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط
هزار دست فزون از هزار دستان برد
نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو
کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟
معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست
فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد
سپهر اطلس را پر گهر کند دامن
چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد
کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان
به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد
هنروران چو علم زان بر تو برپایند
که دانش تو علم بر فراز کیوان برد
بدان هوس که چو لفظ تو گوهری یابد
فلک بمعول خورشید نقب در کان برد
سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست
که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد
ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم
که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد
لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند
که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد
مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد
ولیک رونق فضلم فضول اقران برد
بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد
زغیرتی که فلک بر من پریشان برد
نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت
نخست نیست که جانم جفای حرمان برد
گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد
پیاده گوی توانم ز خر سواران برد
ازین حریفان دست هنر بدولت تو
بطرح اسبی هم می توانم آسان برد
کنون بتازگی آورده ام صداعی نو
بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد
ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود
ردیف شعری در موسم زمستان برد
کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد
که هر رنجی بر دست از پی آن برد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶٢
پیام من که رساند چنانکه میگویم
بسمع خواجه دنیا شهاب دولت و دین
سپهر مهر فتوت جهان و جان کرم
نظام دنیی و دین مفخر زمان و زمین
بلند پایه بزرگی که نقشبند قضا
نگاشت صورت قدرش بر اوج علیین
بگوید ار چه ز نا سازگاری گردون
ببندگیت مشرف نگشت ابن یمین
و لیک درگه و بیگه بهر مقام که هست
بجز مدایح جاه تو نیستش آئین
همیشه اهل کرم را مثل بجود تو باد
که در مکان کرم جودتست با تمکین
بسمع خواجه دنیا شهاب دولت و دین
سپهر مهر فتوت جهان و جان کرم
نظام دنیی و دین مفخر زمان و زمین
بلند پایه بزرگی که نقشبند قضا
نگاشت صورت قدرش بر اوج علیین
بگوید ار چه ز نا سازگاری گردون
ببندگیت مشرف نگشت ابن یمین
و لیک درگه و بیگه بهر مقام که هست
بجز مدایح جاه تو نیستش آئین
همیشه اهل کرم را مثل بجود تو باد
که در مکان کرم جودتست با تمکین
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۲
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - تبریک عید و مدح
جابر ایوان حمل زینب ده خاور گرفته
یا مکان بر تخت جم شاه فریدون فر گرفته
بزمگاه جشن عید شه زدست درفشانش
همچو گردون گوئیا پیرایه از اختر گرفته
محفل آرای قدر دربار گاه خسروی، جا
تا پی آرایش آن قصر جان پرور گرفته
از شفق می وز فلک ساقی ز خور ساغر گزیده
از پرن نقل از زحل عود از قمر مجمر گرفته
صره های زر به هر سیمین طبق در پیشگاهش
یا سپهری بر زمین برجی پر از اختر گرفته
تا چو سیم وزر نثار بارگاه او کنندش
قرص مهر و مه صفای سیم و رنگ زر گرفته
صد غریو توپ از لب شعله چون تنیین کشیده
صد خروشان کوس از دل نعره چون تندر گرفته
از فغان آن سینه ی افلاک را پر رخنه کرده
وزدخان این گردن خورشید در چنبر گرفته
سوی گردون خاست از هر سود خان پر شراری
با هزاران شاخ سنبل دیده ی عبهر گرفته
یا مکان بر تخت جم شاه فریدون فر گرفته
بزمگاه جشن عید شه زدست درفشانش
همچو گردون گوئیا پیرایه از اختر گرفته
محفل آرای قدر دربار گاه خسروی، جا
تا پی آرایش آن قصر جان پرور گرفته
از شفق می وز فلک ساقی ز خور ساغر گزیده
از پرن نقل از زحل عود از قمر مجمر گرفته
صره های زر به هر سیمین طبق در پیشگاهش
یا سپهری بر زمین برجی پر از اختر گرفته
تا چو سیم وزر نثار بارگاه او کنندش
قرص مهر و مه صفای سیم و رنگ زر گرفته
صد غریو توپ از لب شعله چون تنیین کشیده
صد خروشان کوس از دل نعره چون تندر گرفته
از فغان آن سینه ی افلاک را پر رخنه کرده
وزدخان این گردن خورشید در چنبر گرفته
سوی گردون خاست از هر سود خان پر شراری
با هزاران شاخ سنبل دیده ی عبهر گرفته
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۳