عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۹
مسلمست که‌‌ گنجشک نیست چون شهباز
ولی علاج ندارد ز پر زدن گنجشگ
تفاوتی که بود مشک و پشک را با هم
معینست ولیکن گزیر نیست ز پشگ
زرشگ اگرچه نباشد چو دانهٔ یاقوت
ولی هم از پی بیمار نافعست زرشگ
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۰ - همچنین مرثبه
آب و نان جانند اما این کجا و آن کجا
هر دو یکسانند اما این کجا و آن کجا
قلب امکان احمد ختمی مآب و بو برای اوب
هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا
نزد اهل صورت و معنی شه دین بایزید
هر دو سلطانند اما این کجا و آن کجا
در ره جانان نثار جان و بذل سیم و زر
هر دو آسانند اما این کجا و آن کجا
چشم کور و قلب نابینا برای آدمی
هر دو نقصانند اما این کجا و آن کجا
دعوی دینداری و سردادن اندر راه دین
هر دو برهانند اما این کجا و آن کجا
دوست با دشمن ز صبر و طاقت شاه شهید
هر دو حیرانند اما این کجا و آن کجا
در زمین کربلا حر با حسین تشنه لب
هر دو مهمانند اما این کجا و آن کجا
گر رسد بر دین زیبانی یا به دنیا زحمتی
هر دو خسرانند اما این کجا و آن کجا
شاه دین در فکر آب و شمردون در فکر خون
هر دهو عطشانند اما این کجا و آن کجا
آفتاب اندر فلک راس حسین اندر تنور
هر دو تایانند اما این کجا و آن کجا
زینب دلخون و ابن سعد از بهر حسین
هر دو گریانند اما این کجا و ین کجا
از برای ماتم فرزند زهرا عرش و فرش
هر دو لرزانند اما این کجا و آن کجا
حلقه گیسوی اکبر قلب لیلای غریب
هر دو پیچانند اما این کجا و آن کجا
ماه در گردون سر سالار دین اندر تنور
هر دو رخشانند اما این کجا و آن کجا
قلب زینب با خیام عصمت آل رسول
هر دو سوزانند اما این کجا و آن کجا
خنجر شمر و خدنگ آه زینب در کمین
هر دو برانند اما این کجا و آن کجا
درد وداع شام و کوفه بهر سجاد از نظر
هر دو پنهانند اما این کجا و و آن کجا
دعوی اسلام و قتل شاه دین بهریزید
هر دو عصیانند اما این کجا و آن کجا
مهربانی با یتیمان یا به اطفال حسین
هر دو احسانند اما این کجا و آن کجا
بی‌پدر، دنیا و شهر شام بهر عابدین
هر دو زندانند اما این کجا و آن کجا
آب نوح و اشک چشم زینب خونین جگر
هر دو طوفانند اما این کجا و آن کجا
کشتن و مردان به دوران (صامت) از داغ حسین
هر دو درمانند اما این کجا و آن کجا
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است