عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مطلع سوم
اینک مواقف عرفات است بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش
دهلیز دار ملک الهی است صحن او
فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش
نوار لله از تف نفس و آه مشعلش
حزب الله از صف ملک و انس لشکرش
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش
گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم
نظاره سوی زنده دلان در کفن درش
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش
از بس که دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش
بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش
جبریل خاطب عرفات است روز حج
از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش
سرمست پختگان حقیقت چو بختیان
نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش
در پای هر برهنه سری خضر جان فشان
نعلین پای هم سر تاج سکندرش
تا پشت پای سوده لباس ملک شهی
همت به پشت پای زده ملک سنجرش
خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب
از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش
آورده هر خلیل دلی نفس پاک را
خون ریخته موافقت پور هاجرش
استاده سعد زابح و مریخ زیر دست
حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش
گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود
حق کرده در حوالی کعبه مصدرش
قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو
بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش
زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش
بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است
تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش
و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش
خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او
سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش
اندر حریم کعبه حرام است رسم صید
صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیده‌ام
ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام
قاف تا قافم تفاخر می‌رسد
کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیده‌ام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیده‌ام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیده‌ام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیده‌ام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیده‌ام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده‌ام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیده‌ام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده‌ام
بر درش بسته میان خرگاه‌وار
شاه این خرگاه مینا دیده‌ام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیده‌ام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده‌ام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیده‌ام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیده‌ام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده‌ام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیده‌ام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیده‌ام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده‌ام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیده‌ام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیده‌ام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده‌ام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده‌ام
هر زمان این شاه‌باز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیده‌ام
گر کند شه‌باز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده‌ام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده‌ام
چند بارش دیده‌ام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیده‌ام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده‌ام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام
یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیده‌ام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیده‌ام
گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای
کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده‌ام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده‌ام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام
نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیده‌ام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیده‌ام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده‌ام
از سخا وصف زبیده خوانده‌ام
وز کفایت رای زبا دیده‌ام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیده‌ام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیده‌ام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده‌ام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیده‌ام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیده‌ام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیده‌ام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیده‌ام
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - صفت دهلی
حضرت دهلی کنف دین و داد
جنت عدن ست که آباد باد
هست چو ذات ارم اندر صفات
حرسها الله عن الحاد ثات
از سه حصارش دو جهان یک مقام
و از دو جهان یک نفسش ده سلام
قبه اسلام شده در جهان
بسته او قبه هفت اسمان
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۶۲ - صفت اندرون کعبه
صفت اندرون کعبه :عرض دیوار یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخام است همه سپید و در خانه سه خلوت کوچک است بر مثال دکان‌ها یکی مقابل در و دو بر جانب شمال، و ستون‌ها که در خانه است و در زیر سقف زده‌اند همه چوبین است چهارسو تراشیده از چوب ساج الا یک ستون مدور است. و از جانب شمال تخته سنگی رخام سرخ است طولانی که فرش زمین است و می‌گویند که رسول علیه الصلوة و السلام بر آن جا نماز کرده است و هر که آن را شناسد جهد کند که نماز بر آن جا کند، و دیوار خانه همه تخت های رخام پوشیده است از الوان. و برجانب غربی شش محراب است از نقره ساخته و به میخ بر دیوار دوخته هر یکی بالای مردی به تکلف بسیار از زرکاری و سواد سیم سوخته و چنان است که این محراب‌ها از زمین بلند تر است، و مقدار چهار ارش دیوار خانه از زمین برتر ساده است و بالاتر از آن همه دیوار از رخام است تا سقف به نقارت و نقاشی کرده و اغلب به زر پوشیده هر چهار دیوار. و در آن خلوت که صفت کرده شد که یکی در رکن عراقی است. و یکی در رکن شامی و یکی در رکن یمانی و در هر بیغوله دو تخته پنج گز و یک گز عرض دارد، و در آن خلوت که قفای حجرالاسود است دیبای سرخ درکشیده اند. و چون از در خانه در روند بر دست راست زاویه خانه چهارسو کرده مقدار سه گز در سه گز و در آن جا درجه ای است که آن راه بام خانه است و دری نقره گین به یک طبقه بر آن جا نهاده و آن را باب الرحمة خوانند و قفل نقره گین بر او نهاده باشد، و چون بر بام شدی دری دیگر است افکنده همچون در بامی هر دو روی آن در نقره گرفته. و بام خانه به چوب پوشیده است و همه پوشش را به دیبا در گرفته چنان که چوب هیچ پیدا نیست و بر دیوار پیش خانه از بالای چوب‌ها کتابه ای است زرین بر دیوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آن نوشته که مکه گرفته و از دست خلفای بنی عباس بیرون برده و آن العزیز لدین الله بوده است. و چهار تخته نقره گین بزرگ دیگری است برابر یکدیگر هم بر دیوار خانه دوخته به مسمارهای نقره گین و برهر یک نام سلطانی از سلاطین مصر نوشته که هر یک از ایشان به روزگار خود آن تخت‌ها فرستاده اند. و اندر میان ستون‌ها سه قندیل نقره آویخته است و پشت خانه به رخام یمانی پوشیده است که همچون بلور است، و خانه را چهار روزن است به چهار گوشه و بر هر روزنی از آن تخته ای آبگینه نهاده که خانه بدان روشن است و باران فرو نیاید، و ناودان خانه از جانب شمال است بر میانه. جای و طول ناودان سه گز است و سرتاسر به زر نوشته است. و جامه ای که خانه بدان پوشیده بود سپیده بود و به دو موضع طرازی را یک گز عرض و میان هر دو طراز ده گز به تقریب و زیر و بالا به همین قیاس چنان که به واسطه دو طراز علو خانه به سه قسمت بود هر یک به قیاس ده گز. و بر چهار جانب جامه محراب های رنگین بافته‌اند و نقش کرده به زر رشته و پرداخته بر هر دیواری سه محراب یکی بزرگ در میان و دو کوچک بر دو طبرف چنان که بر چ=هار دیوار دوزاده محراب است. بر آن خانه برجانب شمال بیرون خانه دیواری ساخته‌اند مقدار یک گز و نیم و هر دو سر دیوار تا نزدیک ارکان خانه برده چنان که این دیوار مقوس است چون نصف دایره ای. و میان جای این دیوار از دیوار خانه برده چنان که این دیوار مقوس است چون نصف دایره ای، و میان جای این دیوار ا ز دیوار خانه مقدار پانزده گز دور است و دیوار و زمین این موضع مرخم کرده‌اند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند و آن ناودان بام خانه در این حجر ریزد و در زیر ناودان تخته سنگی سبز نهاده است بر شکل محرابی که آب ناودان بر آن افتد و آن سنگ چندان است که مردی بر آن نماز تواند کردن، و مقام ابراهیم علیه السلام بر آن جاست و آن را در سنگی نهاده است و غلاف چهارسو کرده که بالای مردی باشد از چوب به عمل هرچه نیکوتر و طبل های نقره برآورده و آن غلاف را دو جانب به زنجیرها در سنگ های عظیم بسته و دو قفل بر آن زده تا کسی دست بدان نکند و میان مقام و خانه سی ارش است. بیر زمزم از خانه کعبه هم سوی مشرق است و برگوشه حجرالاسود است و میان بیر زمزم و خانه چهل و شش ارش است و بر فراخی چاه سه گز و نیم در سه گز و نیم است و آبش شوری دارد لیکن بتوان خورد، و سر چاه را حظیره کرده‌اند از تخته های رخام سپید بالای آن دو ارش، و چهار سوی خانه زمزم آخرها کرده‌اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند و زمین خانه زمزم را مشبک چوبی کرده‌اند تا آب که می‌ریزند فرو می‌رود. و در این خانه سوی مشرق است و برابر خانه زمزم هم از جانب مشرق خانه ای دیگر است مربع و گنبدی بر آن نهاده و آن را سقایة الحاج گویند. اندر آن جا خم هانهاده باشند که حاجیان از آن جا آب خورند. و از این سقایة الحاج سوی مشرق خانه ای دیگر است طولانی و سه گنبد بر سر آن نهاده است و آن را خزانةالزیت گویند. اندر او شمع و روغن و قنادیل باشد. و گرد بر گرد خانه کعبه ستون‌ها فرو برده‌اند و بر سر هر دو ستون چوب‌ها افکنده و بر آن تکلفات کرده از نقارت و نقش و بر آن حلقه‌ها و قلاب‌ها آویخته تا به شب شمع‌ها و چراغ‌ها بر آن جا نهند و از آن آویزند و آن را مشاغل گویند. میان دیوار خانه کعبه و این مشاعل که ذکر کرده شد صد و پنجاه گز باشد و آن طوافگاه است و جمله خانه‌ها که در ساحت مسجدالحرام است به جز کعبه معظمه شرفها الله تعالی سه خانه است یکی خانه زمزم و دیگر خزانة الزیت. و اندر پوشش که برگرد مسجد است پهلوی دیوار صندوق هاست از آن هر شهری از بلاد مغرب و مصر و شام و روم و عراقین و خراسان و ماوراءالنهر و غیره. و به چهارفرسنگی از مکه ناحیتی است از جانب شمال که آن را برقه گویند امیر مکه آن جا می‌نشیند با لشکری که او را باشد و آن جا آب روان و درختان است و آن ناحیتی است در مقدار دو فرسنگ طول و همین مقدار عرض. و من در این سال از اول رجب به مکه مجاور بودم و رسم ایشان است که مدام در ماه رجب هر روز در کعبه بگشایند بدان وقت که آفتاب برآید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۶ - منکرات مساجد
آن بود که کسی نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا قرآن خواند و لحن و خطا کند. یا موذنان که قومی بانگ نماز به هم کنند و به الحان بسیار همی کنند که آن منهی است و در وقت حی علی الفلاح جمله تن از قبله بگردانند. و دیگر آن که خطیب جامه سیاه ابریشمین پوشد و شمشیر به زر دارد که این حرام است. و دیگر نشاید که در مسجدها هنگامه گیرند و قصه گویند و شعر خوانند یا تعویذ فروشند یا چیزی دیگر. و دیگر آمدن دیوانگان و مستان در مسجد چون آواز بردارند و اهل مسجد را از ایشان رنج رسد، اما کودکی که خاموش بود و دیوانه ای که از او رنج نبود و مسجد آلوده نکند، روا بود که در شود، اما اگر کودک به نادر در مسجد بازی کند منع واجب نیاید که زنگیان در مسجد مدینه به حربت و درق بازی می کردند. و عایشه رضی الله عنها نظاره می کرد. ولیکن اگر بازی گاه گیرند منع باید کرد. و اگر کسی درزی کند یا چیزی نویسد که مردم را از آن رنجی نباشد روا بود. ولیکن اگر به دکان گیرد و همیشه از آن رنجی نباشد، روا بود، ولیکن اگر به دکان گیرد همیشه مکروه بود. اما کاری که به سبب آن غلبه در مسجد پدید آید: چون حکم کردن بر دوام و قباله نبشتن، نشاید مگر گاه گاه که حکمی فرارسد که رسول (ص) گاه گاه کرده است.
اما آن که گازران جامه در مسجد خشک کنند و رنگرزان جامه رنگ کنند یا خشک کنند، این همه منکر باشد. بلکه کسانی که در مسجد مجلس گویند و قصه گویند که در آن زیاده و نقصان بود و از کتب حدیث که معتمد است بیرون بود، ایشان را نیز بیرون باید کرد که سلف چنین کرده اند. اما کسانی که خویشتن را بیارایند و شهوت بر ایشان غالب بود و سخنها به سجع و سرودها می گویند و زنان جوان در مجلس حاضر باشند، این از کبایر بود و بیرون مسجد هم نشاید. بلکه واعظ کسی باید که ظاهر صلاح بود. وزی و هیات اهل دین و وقار دارد و به هر صفت که بود روا نیست که زنان جوان و مردان در مسجد بنشیند و میان ایشان حایلی نباشد، چنان که عایشه رضی الله عنها در روزگار خود زنان را از مسجد منع کرد و در روزگار رسول (ص) ممنوع نبودند. گفت، «اگر رسول بدیدی که امروز حال چیست منع کردی» و از جمله منکرات آن است که در مسجد دیوان دارند و قسمت کنند و معامله روستایی راست دارند یا تماشاگاه سازند و به غیبت و بیهوده گفتن مشغول شوند. این همه از منکرات است و بر خلاف حرمت مسجد است.
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم