عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضی‌اللّٰه عنه
ذکر امیرالمؤمنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزل‌اللّٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبک‌اللّٰه و من اتبعک من‌المؤمنین یعنی عمر رضی‌اللّٰه عنه و قال النبی صلّی اللّٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیّاً لکان عمر، و قال علیه‌السلام: ان الشیطان لیفرّ من ظل عمر، من احب عمر امن‌الخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.
بود عدل عمر ز بی‌مکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشق‌های هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چارده‌اش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بی‌ضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشم‌زن
دِرّه‌وار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذره‌ای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۱- اویس قرنی، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی اللّه عنه
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانه‌ای هست، اویس نام، که اندر آبادانی‌ها نیاید و با کس صحبت نکند و آن‌چه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را می‌خواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آن‌جا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همی‌کرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی می‌گذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»

یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۸ - از قول میرزا جعفر به پسر عمویش به یزد نگاشته
نامه مرسله هنگامی خوش کرب سوز و طرب ساز افتاد، سپاس صحت را چهرسای آستان نیاز آمدم، قاصد ره نورد است، شرح حالی لازم افتاد، بیستم صفر است، در دارالملک ری با سلامت سخت پی راهی می سپرم وتجدید وصول نامه مخدوم را روزی می شمرم. سبحان الله زهی شگفت که اوضاع عالم اغلب متبدل آمدف اگر همه تصریفات فلک بود و تسبیحات ملک، الا دو چیز بر احوال اول است و در تنگنای نقصان و فتور معطل، ربط من و خط تو که یک جو آیات ترقی و آثار تفاوت ندارد، حیف نیست آسوده خاطر در سواد اعظم با ظهور قابلیت و امکان اکتساب همچنان خطت چنگ کلاغ باشد و نقش چنگل زاغ. من هم این اوقات اغلب در خدمت فلان جهد اندیش مشق تحریرم، اگر دقت کنی از همین نگارش توفیر پیداست تاخیر مکن و تقصیر جایز مدار، که عنقریب اوقات فراغ سپری و جز باد حسرت هیچت در چنگ نخواهد بود. شب عید است و بستگان تو بی دربایست نوروزی همه چشم امید، به قدر ضرورت کفش و غیره خریداری و زود به نشان فرست. که این سال نو از غم های کهنه آزاد آیند.