عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
زاهدا قدح بردار این چه غیرت خام است
زهد خشک را بگذار رحمت خدا عامست
خویش را چه میسوزی زهد را بر آتش ریز
کیسها چه میدوزی نقدها ترا رامست
ذوق می چه نشناسی شعله گر شوی خامی
آنکه مست جانان نیست عارف اربود عامست
عشق کهنه صیادیست ما چو مرغ نو پرواز
خال مهوشان دانه ، زلف دلبران دامست
جوش باده مارانه خم فلک تنگست
پیش ناله مستان غلغل فلک خامست
هرزه پوید اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده چشمه خضر جامست
چون چشیدی این باده عیشهاست آماده
جان چو محو جانان شد در بهشت آرامست
پای برسر خود نه دوست را در آغوش آر
تا بکعبهٔ وصلش دوری تو یک گامست
چون زخویشتن رستی با حبیب پیوستی
ورنه تا ابد میسوز کار و بار تو خامست
مستی من شیدا نیست کار امروزی
تا الست شد ساقی فیض دردی آشامست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را