عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۰ - جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خوردهام کی سزای او را بدهم
میر گفت او کیست کو سنگی زند؟
بر سبوی ما سبو را بشکند؟
چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهٔ ما را چرا آزرد دل؟
کرد ما را پیش مهمانان خجل
شربتی که به ز خون اوست ریخت
این زمان همچون زنان از ما گریخت
لیک جان از دست من او کی برد؟
گیر همچون مرغ بالا بر پرد
تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر و بال مرده ریگش بر کنم
گر رود در سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بیرون کشم
من برانم بر تن او ضربتی
که بود قوادکان را عبرتی
با همه سالوس با ما نیز هم؟
داد او و صد چو او این دم دهم؟
خشم خونخوارش شده بد سرکشی
از دهانش می بر آمد آتشی
بر سبوی ما سبو را بشکند؟
چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهٔ ما را چرا آزرد دل؟
کرد ما را پیش مهمانان خجل
شربتی که به ز خون اوست ریخت
این زمان همچون زنان از ما گریخت
لیک جان از دست من او کی برد؟
گیر همچون مرغ بالا بر پرد
تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر و بال مرده ریگش بر کنم
گر رود در سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بیرون کشم
من برانم بر تن او ضربتی
که بود قوادکان را عبرتی
با همه سالوس با ما نیز هم؟
داد او و صد چو او این دم دهم؟
خشم خونخوارش شده بد سرکشی
از دهانش می بر آمد آتشی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
کسی که او نظر مهر در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروت نشان آزادی
نخست خانهٔ دل وقف این دوگانه کند
چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر
که زندگی همه بر طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه میدار
که شمع، هستی خود در سر زبانه کند
درین سرای که اول ز آخرش عدمست
به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را چو شناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند
مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود
که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند
اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشهای به جهان ناکوتر تر نبود
که تا وظایف طاعات ازو دانه کند
کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر
سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب
به دست خود ز برای خود آشیانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروت نشان آزادی
نخست خانهٔ دل وقف این دوگانه کند
چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر
که زندگی همه بر طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه میدار
که شمع، هستی خود در سر زبانه کند
درین سرای که اول ز آخرش عدمست
به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را چو شناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند
مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود
که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند
اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشهای به جهان ناکوتر تر نبود
که تا وظایف طاعات ازو دانه کند
کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر
سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب
به دست خود ز برای خود آشیانه کند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو محضر
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راهها
اشکها آمیختم با آهها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانهها
سوختم با تهمتی کاشانهها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانهای
گر نه مستی، بیگمان دیوانهای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوستهاند
دیدهاند اول، سپس دانستهاند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشهای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خوردهاند
سفرهاش را نیز با خود بردهاند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشتهای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راهها
اشکها آمیختم با آهها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانهها
سوختم با تهمتی کاشانهها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانهای
گر نه مستی، بیگمان دیوانهای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوستهاند
دیدهاند اول، سپس دانستهاند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشهای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خوردهاند
سفرهاش را نیز با خود بردهاند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشتهای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان
از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در میپرورد در بحر و زر می آکند در کان
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد میدوزدش دامان
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بیمژگان
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
ز آبش قطرهای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران
نمیآیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتادهست با قربان
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی میدهد فرمان
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در میپرورد در بحر و زر می آکند در کان
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد میدوزدش دامان
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بیمژگان
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
ز آبش قطرهای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران
نمیآیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتادهست با قربان
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی میدهد فرمان
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰
در این مقام اگر می مقام باید کرد
بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را
به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام
زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد
زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد
اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش
دل شکسته به طاعت لجام باید کرد
اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل
سلام باید کرد و مقام باید کرد
اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس
به ذات خویش که او را کدام باید کرد
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریموار فعال کرام باید کرد
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد
چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند
تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد
وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند
تو را به صبر برو قصد شام باید کرد
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد
سفیه را به سفاهت جواب باز مده
ز بیوفا به وفا انتقام باید کرد
و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را
برو ز بهر سلامت سلام باید کرد
و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح
میان عام چو ایشانت عام باید کرد
به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر
به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد
جهان به مردم دانا تمام خواهد شد
پس این مرا و تو را می تمام باید کرد
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم
به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد
به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخنت را چو برنده حسام باید کرد
کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت
ز نکتههای نوادر سهام باید کرد
چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت
تو را جزای دلامش دلام باید کرد
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای شراب و طعام باید کرد
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی برطرف بام باید کرد
که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد
به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت
زعلم حق زبان را زمام باید کرد
چو بینظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دینی دون بینظام باید کرد
زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد
چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد
تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟
اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را
روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟
گر آب روی همی بایدت، قناعت را
چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد
وگرنه همچو فلان و فلان به بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد
محال باشد اگر مر کریم را به طمع
ثنای بیخردان و لام باید کرد
جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شدهاست
تو را کلام همی بیورام باید کرد
وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی
ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد
به زاد این سفرت سخت کوش باید بود
که این همی سوی دارالسلام باید کرد
بجوی امام همامی از اهلبیت رسول
که خویشتنت چنو می همام باید کرد
تو را اگر نبود ناصحی امام امروز
بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد
بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را
به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام
زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد
زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد
اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش
دل شکسته به طاعت لجام باید کرد
اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل
سلام باید کرد و مقام باید کرد
اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس
به ذات خویش که او را کدام باید کرد
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریموار فعال کرام باید کرد
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد
چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند
تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد
وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند
تو را به صبر برو قصد شام باید کرد
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد
سفیه را به سفاهت جواب باز مده
ز بیوفا به وفا انتقام باید کرد
و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را
برو ز بهر سلامت سلام باید کرد
و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح
میان عام چو ایشانت عام باید کرد
به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر
به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد
جهان به مردم دانا تمام خواهد شد
پس این مرا و تو را می تمام باید کرد
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم
به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد
به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخنت را چو برنده حسام باید کرد
کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت
ز نکتههای نوادر سهام باید کرد
چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت
تو را جزای دلامش دلام باید کرد
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای شراب و طعام باید کرد
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی برطرف بام باید کرد
که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد
به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت
زعلم حق زبان را زمام باید کرد
چو بینظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دینی دون بینظام باید کرد
زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد
چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد
تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟
اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را
روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟
گر آب روی همی بایدت، قناعت را
چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد
وگرنه همچو فلان و فلان به بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد
محال باشد اگر مر کریم را به طمع
ثنای بیخردان و لام باید کرد
جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شدهاست
تو را کلام همی بیورام باید کرد
وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی
ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد
به زاد این سفرت سخت کوش باید بود
که این همی سوی دارالسلام باید کرد
بجوی امام همامی از اهلبیت رسول
که خویشتنت چنو می همام باید کرد
تو را اگر نبود ناصحی امام امروز
بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
خردمند را می چه گوید خرد؟
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن
کهش از بد کنش جان و دل میرمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر این قولت ای خواجه این بس گوا
که جو کار جز جو همی ندرود
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی پس تو از دام و دد
بدی دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوی باخرد؟
بدی مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هیربد بد بود بد مکن
که گر بد کنی خود توی هیربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همی لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهی میبرآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود بر نهد
چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نیکی نزاید هگرز
نه نیکی به جز شیر مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر
مرو را کسی جز خرد کی خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنیش
بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟
بدین پر پر تا نگیردت جهل
وگر نی بکوبدت زیر لگد
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو تو را میکشد
مکش خویشتن را بکش دست ازو
که او زین عمل بیش کشته است صد
خر بدگیاهی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنین چون همی
چو کوران به جر و به جوی افگند
بدین کوری اندر نترسی که جانت
به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟
چو ماهی به شست اندرون جان تو
چنان می ز بهر رهایش تپد
از این بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بیرون برد
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پیری خزان
خزان تو بر خوشهٔ تنت زد
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقشهای بدیع
از این نقش نامه همی بسترد
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمانی فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشی مینوید
کنون باز چون نی ز سستی نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود مینود
منو برگذشته نود بیش ازین
که اکنونت زیر قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد
پشیمانی از دی نداردت سود
چو حشمت مر امروز می بنگرد
درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که مان بردهد
گر امروز چون دی تغافل کنی
به فردات امروز تو دی شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هر که خیره دود
نباید که چون لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از یار بد
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد
نصیحت ز حجت شنو کو همی
تو را زان چشاند که خود میچشد
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن
کهش از بد کنش جان و دل میرمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر این قولت ای خواجه این بس گوا
که جو کار جز جو همی ندرود
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی پس تو از دام و دد
بدی دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوی باخرد؟
بدی مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هیربد بد بود بد مکن
که گر بد کنی خود توی هیربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همی لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهی میبرآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود بر نهد
چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نیکی نزاید هگرز
نه نیکی به جز شیر مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر
مرو را کسی جز خرد کی خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنیش
بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟
بدین پر پر تا نگیردت جهل
وگر نی بکوبدت زیر لگد
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو تو را میکشد
مکش خویشتن را بکش دست ازو
که او زین عمل بیش کشته است صد
خر بدگیاهی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنین چون همی
چو کوران به جر و به جوی افگند
بدین کوری اندر نترسی که جانت
به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟
چو ماهی به شست اندرون جان تو
چنان می ز بهر رهایش تپد
از این بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بیرون برد
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پیری خزان
خزان تو بر خوشهٔ تنت زد
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقشهای بدیع
از این نقش نامه همی بسترد
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمانی فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشی مینوید
کنون باز چون نی ز سستی نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود مینود
منو برگذشته نود بیش ازین
که اکنونت زیر قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد
پشیمانی از دی نداردت سود
چو حشمت مر امروز می بنگرد
درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که مان بردهد
گر امروز چون دی تغافل کنی
به فردات امروز تو دی شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هر که خیره دود
نباید که چون لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از یار بد
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد
نصیحت ز حجت شنو کو همی
تو را زان چشاند که خود میچشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹
کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکرو ستمگاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا
هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی
چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بیآنکه بیازردیم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیدهستم
نیستمان باتو و، نهبیتو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائیمان
ور بزائیمان چون باز بیوباری؟
گرد میگردی بر جای چو خونخواره
گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما
این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم
به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در
بیخطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو
چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواری
ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم
گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در
نیست پنهان شدن از وی به شب تاری
گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داری تو سزاواری
گر همی نعمت دایم طلبی، او را
بندگی کن به درستی و به بیماری
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو
چه بری روز به خواب و خور خرواری؟
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!
تو همی بینی کهت پای همی بندد
پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری
شست سال است که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا
چون نیامد ز تو امروز مرا یاری
چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری؟
خفتهای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین
زرق دنیا را از طبع خریداری؟
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاری
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من
تو روان زرق ستمگاری و غداری؟
آن یکی جادو مکار زبون گیر است
چند گردی سپس او به سبکساری؟
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد
به هر آنچهش ز تر و خشک بینباری
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش
بس به دست گلوی خویش گرفتاری
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یک ره از این معدن دشواری
تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟
اینت نادانی و نحسی و نگونساری!
تا همی دست رست هست به کاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری
چون فروماندی از معصیت و نحسی
آنگه قرار بیاری و به گنهکاری
گرچه طراری و عیار جهان، از تو
عالمالغیب کجا خرد طراری؟
سیرت زشت به اندر خور احرار است
سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی
گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری
سخن حکمت از حجت بپذیری
گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
نه همی بینم جز مکرو ستمگاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا
هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی
چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بیآنکه بیازردیم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیدهستم
نیستمان باتو و، نهبیتو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائیمان
ور بزائیمان چون باز بیوباری؟
گرد میگردی بر جای چو خونخواره
گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما
این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم
به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در
بیخطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو
چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواری
ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم
گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در
نیست پنهان شدن از وی به شب تاری
گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داری تو سزاواری
گر همی نعمت دایم طلبی، او را
بندگی کن به درستی و به بیماری
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو
چه بری روز به خواب و خور خرواری؟
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!
تو همی بینی کهت پای همی بندد
پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری
شست سال است که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا
چون نیامد ز تو امروز مرا یاری
چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری؟
خفتهای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین
زرق دنیا را از طبع خریداری؟
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاری
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من
تو روان زرق ستمگاری و غداری؟
آن یکی جادو مکار زبون گیر است
چند گردی سپس او به سبکساری؟
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد
به هر آنچهش ز تر و خشک بینباری
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش
بس به دست گلوی خویش گرفتاری
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یک ره از این معدن دشواری
تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟
اینت نادانی و نحسی و نگونساری!
تا همی دست رست هست به کاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری
چون فروماندی از معصیت و نحسی
آنگه قرار بیاری و به گنهکاری
گرچه طراری و عیار جهان، از تو
عالمالغیب کجا خرد طراری؟
سیرت زشت به اندر خور احرار است
سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی
گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری
سخن حکمت از حجت بپذیری
گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان سنجر
ملک مصونست و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست
سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است
خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش
قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را
سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست
رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیشنشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بیشرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثهبین است
لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمهٔ کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحبقران به ذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است
منت وافر خدای را که چنین است
شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست
سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است
خامهٔ انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروهٔ وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش
قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای به سزا سایهٔ خدای که دین را
سایهٔ چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست
رای ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است
خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیشنشین است
نام ترا در کنایه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بیشرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثهبین است
لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمهٔ کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحبقران به ذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه یقینش به شک و ریب رهین است
تا که به آمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عز و جل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح عمادالدین فیروز شاه امیر خراسان
خدایگانا سال نوت همایون باد
همیشه روز تو چون روز عید میمون باد
به گرد طالع سعدت که کعبهٔ فلکست
هزار دور طواف سعود گردون باد
چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست
زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد
جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت
همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد
چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف
در آن ورق الف قد خسروان نون باد
نهال بختی کز باغ دولتت نبرند
چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد
اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا
به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ور از مراد تویی باز پس نهد گردون
به اضطرار و گردون بارکش دون باد
ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ
وجوهساز معادن قرین قارون باد
ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر
سلام جمعه به تکبیر صور مقرون باد
به روز معرکه سؤ المزاج نصرت را
ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد
قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند
محرران فلک را کف تو قانون باد
چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد
ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد
بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را
زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد
اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند
از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد
وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد
از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست
عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد
ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی
هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد
ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی
هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد
خدایگانا از غایت غلو و علو
همی ندانم گفتن که دولتت چون باد
دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود
که در دهانش سخن همچو در مکنون باد
بدان دلیل که هردم سپهر میگوید
همین زمان و همین ساعت و هماکنون باد
همیشه روز تو چون روز عید میمون باد
به گرد طالع سعدت که کعبهٔ فلکست
هزار دور طواف سعود گردون باد
چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست
زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد
جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت
همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد
چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف
در آن ورق الف قد خسروان نون باد
نهال بختی کز باغ دولتت نبرند
چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد
اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا
به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ور از مراد تویی باز پس نهد گردون
به اضطرار و گردون بارکش دون باد
ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ
وجوهساز معادن قرین قارون باد
ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر
سلام جمعه به تکبیر صور مقرون باد
به روز معرکه سؤ المزاج نصرت را
ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد
قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند
محرران فلک را کف تو قانون باد
چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد
ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد
بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را
زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد
اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند
از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد
وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد
از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست
عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد
ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی
هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد
ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی
هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد
خدایگانا از غایت غلو و علو
همی ندانم گفتن که دولتت چون باد
دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود
که در دهانش سخن همچو در مکنون باد
بدان دلیل که هردم سپهر میگوید
همین زمان و همین ساعت و هماکنون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح و تهنیت خدام صاحب ناصرالدین طاهربن المظفر هنگام باز آمدن از زمین غور به جانب هراة
موکب عالی دستور جهان آمد باز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب
رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام
وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب
رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام
وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
اوحدی مراغهای : جام جم
در حکمت
حکمت از فکر راستبین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
اوحدی مراغهای : جام جم
دعا و ختم کتاب
یارب، این نوبر نو آیین را
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازهدار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بیهنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوهای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گمنامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازهدار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بیهنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوهای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گمنامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۳
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید
در جهان کیف و کم گردید عقل
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هگل
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۷
و پسندیده تر اخلاق مردان تقوی است و کسب مال از وجه حلال، هرچند در هیچ حال از رحمت آفریدگار عز اسمه و مساعدت روزگار نومید نشاید بود اما بران اعتماد کلی کردن و کوشش فروگذاشتن از خرد و رای راست دور افتد، که امداد خیرات و اقسام سعادات بدو نزدیک تر که درکارها ثابت قدم باشد و در مکاسب جد و هد لازم شمرد. و اگر چنانکه باژگونگی روزگار است کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید، و اقتدای خویش بدو دست نشناسد، چه نیک بخت و دولت یار او تواند بود که تیل بمقبلان و خردمندان واجب بیند تا بهیچ وقت از مقام توکل دورنماید، و از فضیلت مجاهدت بی بهره نگردد.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۶
در این جمله بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. با خود گفتم که: اگر بر دین اسلاف، بی ایقان و تیقن، ثبات کنم، همچون آن جادو باشم که برنابکاری مواظبت همی نماید و، بتبع سلف رستگاری طمع میدارد، و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند، که اجل نزدیک است؛ و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد. و صواب من آنست که برملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و، بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم.
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲