اسیرم...نه؟! ۱۴۰۲/۱/۱۴
منم از جنس سیگار و تراس و چایی و گاهی کمی شعرم
من برایت نعره ای یا لحظه ای از ماتم ساکت شدن هستم
تنی دارم که از سرمای تن فرسوده ساز باد ها رنجور
دلی از دیدنت در گاه و بی گاه زمان مخمور
نگاهی خسته و آلوده در چشمان وهم آلود
شبم با ماهتاب و بوسه ای روشن
دلم با بوسه ای روشن
و چشم ام
بوسه ات حرفش به این بین آمده ، روشن
منم چایی به دست و دود بر دندان
نشسته در تراسی سرد و خالی از حضورت
انتظاری میکشم هی پک به پک تا می پکد سیگار حتی در میان بازوان پر ز زور دوری و حسرت
و آخر سر به خود می آیم و میبینم این من
شدم از جنس سیگار و غم و چایی و دیوار و تراس و .....
آخر کجایی تو....
وقتی که من بی تو... ۱۴۰۱/۱۰/۲۳
وقتی که من بی تو
رو دستای جاده
آروم جون دادم
وقتی که من بی تو
جای حضورت رو
به آسمون دادم
فکرش رو میکردم
تنها بشم حتی
دوست دارم عشقم
اندازه ی صد تا
باغ انار و سیب
شرم بابا ۱۴۰۱/۱۰/۲۳
فقط تکرار بی آغوش عشق است
که من در این تداوم
هر شب و روز
به یاد آن همه سرما و ظلمت
چراغی را برایت
با دو چشمم
شبیه گربه سانان می فروزم.
تبی جامانده از تکرار رفتن
همان رفتن که سنگ از سینه ی کوه
جدا ماند و دگر هم بستر رود
شب و روزش خفه شد
غرق هم شد.
فقط باران نبود از ناله هایش
جدا ماندن برایش مانده بود وُ
خودم دیدم که ابری اشک میریخت
که از چشمان او میرفت باران
که از دستان او میریخت باران
که از شرم همین هر دم جدایی
عرق میریخت
مثل شرم بابا...
ابتدای روز ۲۷ فروَدین نود وهشت