آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
40
جان را کجا به آب بقا می توان رساند؟
آری به یمن لعل شما، می توان رساند
عالم اگرچه مخزن درد است و ابتلا
با دست شافیان به شفا می توان رساند
جور و جفا که خصلت معشوق دلرباست
با صبرِ بی امان به وفا می توان رساند
گفتم که بینوای تو را چاره ای نماند
گفتا به بندگی به نوا می توان رساند
گفتم که دست کوته ما کی رسد به یار
گفتا به التماس و دعا، می توان رساند
گفتم بلای عشق تو را می کشم به دوش
گفتا بلاکشان، به ولا می توان رساند
مقبول دلبر اُفتد اگر جان کم بها
در کوی باصفای منا می توان رساند
شاگرد جرعه نوش ادب را به دست مهر
بر چشمه سار علم و ضیا می توان رساند
هر کو امید ورزد و مشرک صفت نگشت
بی خوف دل به شهر لقا می توان رساند
ما را #غریب خاتم مدحش به فضل داد
ورنه مدیح وی نه رسا می توان رساند
جان را کجا به آب بقا می توان رساند؟
آری به یمن لعل شما، می توان رساند
عالم اگرچه مخزن درد است و ابتلا
با دست شافیان به شفا می توان رساند
جور و جفا که خصلت معشوق دلرباست
با صبرِ بی امان به وفا می توان رساند
گفتم که بینوای تو را چاره ای نماند
گفتا به بندگی به نوا می توان رساند
گفتم که دست کوته ما کی رسد به یار
گفتا به التماس و دعا، می توان رساند
گفتم بلای عشق تو را می کشم به دوش
گفتا بلاکشان، به ولا می توان رساند
مقبول دلبر اُفتد اگر جان کم بها
در کوی باصفای منا می توان رساند
شاگرد جرعه نوش ادب را به دست مهر
بر چشمه سار علم و ضیا می توان رساند
هر کو امید ورزد و مشرک صفت نگشت
بی خوف دل به شهر لقا می توان رساند
ما را #غریب خاتم مدحش به فضل داد
ورنه مدیح وی نه رسا می توان رساند
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
42
الا ای مطلع نور خدایی
که از رویت نماد والضحایی
غلام حسن و خویت حور و غلمان
ز باغ عارضت عَدنِ خدایی
اگر زیبارخان دل می ربایند
تو خود از دلبران دل می ربایی
دو عالم از جمالت شد منور
تو رشک ماه و خورشید سمایی
بلا از قامتت دور ای گل اندام
که از طوبی قدت بالا بلایی
جهان بی قامتت هرگز مبادا
که زیب گلشن و باغ صفایی
اگر در دل هزاران درد باشد
به انفاس خوشت عیسی شفایی
دوا و درد و درمان از تو جویم
که درد بیدلان را خود دوایی
جفا کن ای وفاداران فدایت
تو درمان علیلانِ جفایی
ز حُسنت گر نگارم هر شب و روز
حدیثش را نبینی انتهایی
#غریبِ خاتمِ مهر و وِدادی
سریر مرحمت را پادشایی
الهی تا که عالم برقرار است
بپائی و بپائی و بپایی
الا ای مطلع نور خدایی
که از رویت نماد والضحایی
غلام حسن و خویت حور و غلمان
ز باغ عارضت عَدنِ خدایی
اگر زیبارخان دل می ربایند
تو خود از دلبران دل می ربایی
دو عالم از جمالت شد منور
تو رشک ماه و خورشید سمایی
بلا از قامتت دور ای گل اندام
که از طوبی قدت بالا بلایی
جهان بی قامتت هرگز مبادا
که زیب گلشن و باغ صفایی
اگر در دل هزاران درد باشد
به انفاس خوشت عیسی شفایی
دوا و درد و درمان از تو جویم
که درد بیدلان را خود دوایی
جفا کن ای وفاداران فدایت
تو درمان علیلانِ جفایی
ز حُسنت گر نگارم هر شب و روز
حدیثش را نبینی انتهایی
#غریبِ خاتمِ مهر و وِدادی
سریر مرحمت را پادشایی
الهی تا که عالم برقرار است
بپائی و بپائی و بپایی
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
44
ما بادهکشانیم که بی مِی همه مستیم
سرمستِ سیهمست که بس جام شکستیم
المنة لِلَّه که در این خانهء مستی
از جرعهء ساقیّ ِ ازل بادهپرستیم
دیوانهوشانیم در این دیر گنهخیز
با اینهمه مستانه از آن جام ِ الستیم
خُمهای جنون را همه جانانه گشودیم
ساغر زده مستانه درِ میکده بستیم
بیگانه ز تزویرپرستان زمانیم
ما صحبت اغیار به اخیار گسستیم
آن خال سیه در پس آن زلف چنان دام
از عرش برین دیده و بر فرش نشستیم
از زاهد و شیخان زمان رشته بریدیم
تا دل به سر زلف گرهگیر ببستیم
نی طالب جاهیم در این مدفن شاهان
ما حلقهبگوش درِ این میکده هستیم
افسوس که در گنجهء اسلام شعاران
شاهانه #غریبیم و جهودانه شکستیم
ما بادهکشانیم که بی مِی همه مستیم
سرمستِ سیهمست که بس جام شکستیم
المنة لِلَّه که در این خانهء مستی
از جرعهء ساقیّ ِ ازل بادهپرستیم
دیوانهوشانیم در این دیر گنهخیز
با اینهمه مستانه از آن جام ِ الستیم
خُمهای جنون را همه جانانه گشودیم
ساغر زده مستانه درِ میکده بستیم
بیگانه ز تزویرپرستان زمانیم
ما صحبت اغیار به اخیار گسستیم
آن خال سیه در پس آن زلف چنان دام
از عرش برین دیده و بر فرش نشستیم
از زاهد و شیخان زمان رشته بریدیم
تا دل به سر زلف گرهگیر ببستیم
نی طالب جاهیم در این مدفن شاهان
ما حلقهبگوش درِ این میکده هستیم
افسوس که در گنجهء اسلام شعاران
شاهانه #غریبیم و جهودانه شکستیم
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
46
ای جان که در درون دلم جا گرفته ای
جایی مرو که نیک تو مأوا گرفته ای
شیرین ترین نگار زمانی ولی چرا
با زهر هجر طاقت ما را گرفته ای؟
دُردِ الم به کام دلم میدهی مدام
اما چه چاره شیوهء حاشا گرفته ای
اینسان که میبری دل و دین و قرار ما
گویا رسوم غارت یغما گرفته ای
جورت نمی دهم به وفای جهانیان
با خصم اگرچه راه مدارا گرفته ای
نور یگانگی به رخت دیده ایم ما
با آن جمال، جلوهء اعلا گرفته ای
شاهان #غریبِ حُسن ستانند از رخت
کاکناف دلبری همه یکجا گرفته ای
ما را مران ز مأمنِ عرشآستانِ خویش
اکنون که تاج و تخت تولّا گرفته ای
ای جان که در درون دلم جا گرفته ای
جایی مرو که نیک تو مأوا گرفته ای
شیرین ترین نگار زمانی ولی چرا
با زهر هجر طاقت ما را گرفته ای؟
دُردِ الم به کام دلم میدهی مدام
اما چه چاره شیوهء حاشا گرفته ای
اینسان که میبری دل و دین و قرار ما
گویا رسوم غارت یغما گرفته ای
جورت نمی دهم به وفای جهانیان
با خصم اگرچه راه مدارا گرفته ای
نور یگانگی به رخت دیده ایم ما
با آن جمال، جلوهء اعلا گرفته ای
شاهان #غریبِ حُسن ستانند از رخت
کاکناف دلبری همه یکجا گرفته ای
ما را مران ز مأمنِ عرشآستانِ خویش
اکنون که تاج و تخت تولّا گرفته ای
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
48
طبیبا نشتر عشقت به جان زن
به قلبِ زخمی خونین دلان زن
بگو کُشتم علیلان را به زاری
پس آنگه آن صلا بر دو جهان زن
بیاشوبان جهانی از جمالت
ز زلفت بند بر دیوانگان زن
نظیرت را کجا بیند ذويِ العین
قلم بر حسن حوران جنان زن
قدومت لعل و گوهر میفزاید
بیا دستی به گنج خاکدان زن
خوشا آنرا که گنجش گنج عشق است
به گنج عاشقان دستی عیان زن
جواهرهاست مخفی در لبانت
ز لعلت قفل بر جمله دهان زن
مبین نور تبیانی بیانت
صلایی بر همه اهل بیان زن
به تبیینَت مُبَیَّن کن مُبین را
که تبیان خود تویی، رَطْبُاللسان زن
بیا و دلدلت را زین بفرما
قدم بر تارک نه آسمااان زن
هماوردت اگر خورشید باشد
به فرقش ذیفِقاری بیامان زن
به قلب آن قمر مرهم گذارش
سریر شاهیات بر فرقدان زن
تزهّد میفروشند این جهودان
مُهَنَّد بر شیوخ نهروان زن
شغالان ساحت عالم گرفتند
زئیری بر دل ثعلبدلان زن
محمد را علیّ ِ عشر و ثانی
تو هستی، این صلا بر کُنفکان زن
ممالک تحت حکمت آر و تختت
به پیش تخت مولای شهان زن
دل از نام علی پیوسته خونست
الهی داغ عشقش بر نهان زن
#غریبی از کف شاهم به من بخش
به قلبم مُهر عشقش جاودان زن
طبیبا نشتر عشقت به جان زن
به قلبِ زخمی خونین دلان زن
بگو کُشتم علیلان را به زاری
پس آنگه آن صلا بر دو جهان زن
بیاشوبان جهانی از جمالت
ز زلفت بند بر دیوانگان زن
نظیرت را کجا بیند ذويِ العین
قلم بر حسن حوران جنان زن
قدومت لعل و گوهر میفزاید
بیا دستی به گنج خاکدان زن
خوشا آنرا که گنجش گنج عشق است
به گنج عاشقان دستی عیان زن
جواهرهاست مخفی در لبانت
ز لعلت قفل بر جمله دهان زن
مبین نور تبیانی بیانت
صلایی بر همه اهل بیان زن
به تبیینَت مُبَیَّن کن مُبین را
که تبیان خود تویی، رَطْبُاللسان زن
بیا و دلدلت را زین بفرما
قدم بر تارک نه آسمااان زن
هماوردت اگر خورشید باشد
به فرقش ذیفِقاری بیامان زن
به قلب آن قمر مرهم گذارش
سریر شاهیات بر فرقدان زن
تزهّد میفروشند این جهودان
مُهَنَّد بر شیوخ نهروان زن
شغالان ساحت عالم گرفتند
زئیری بر دل ثعلبدلان زن
محمد را علیّ ِ عشر و ثانی
تو هستی، این صلا بر کُنفکان زن
ممالک تحت حکمت آر و تختت
به پیش تخت مولای شهان زن
دل از نام علی پیوسته خونست
الهی داغ عشقش بر نهان زن
#غریبی از کف شاهم به من بخش
به قلبم مُهر عشقش جاودان زن
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
41
مه جمالی ز شبستان جهان ما را بس
نور آن مشعل امکان و مکان ما را بس
طلعت مهر در آن رشک قمر دید توان
عکسی از جلوهء خورشید رخان ما را بس
دل سودازدگان در خم آن زلف خوشست
حلقهء سلسلهء موی بتان ما را بس
گفت درویش: که نعمت ز گدایان مطلب
نانی از سفره آن شاه زمان ما را بس
جرعهء کاسهء طاغوت حمیم است، بهوش
نشئه ساغر ساقی جنان ما را بس
گو به آن نرگس سرمست که مستی مفروش
که نگاهی به دل از نرگس جان ما را بس
نقد عمر از پی سودای جمالش دادیم
گر دهد دست چنان سود کلان ما را بس
چون که صراف سخن گوهر شاهانه بخواست
تا بُوَد کانِ #غریب سُفتن آن ما را بس
آفرین بر نفس دلکش آن یار که گفت:
طبع چو آب و غزل های روان ما را بس
مه جمالی ز شبستان جهان ما را بس
نور آن مشعل امکان و مکان ما را بس
طلعت مهر در آن رشک قمر دید توان
عکسی از جلوهء خورشید رخان ما را بس
دل سودازدگان در خم آن زلف خوشست
حلقهء سلسلهء موی بتان ما را بس
گفت درویش: که نعمت ز گدایان مطلب
نانی از سفره آن شاه زمان ما را بس
جرعهء کاسهء طاغوت حمیم است، بهوش
نشئه ساغر ساقی جنان ما را بس
گو به آن نرگس سرمست که مستی مفروش
که نگاهی به دل از نرگس جان ما را بس
نقد عمر از پی سودای جمالش دادیم
گر دهد دست چنان سود کلان ما را بس
چون که صراف سخن گوهر شاهانه بخواست
تا بُوَد کانِ #غریب سُفتن آن ما را بس
آفرین بر نفس دلکش آن یار که گفت:
طبع چو آب و غزل های روان ما را بس
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
43
ای خُرم از جمال تو جنّات دلفروز
از جلوه ات به باغ دلم لاله برفروز
ای آفتاب عشق و امل، بی فروغ تو
روزم شبست و هر شب من همنشین سوز
چشم انتظار یک نظر از دیدهء توام
ای منتظر به راه تو عشّاق دیده دوز
بی مهر آفتاب تو سردست روزگار
ای دست مهربیز تو گرمای هر تموز
سودای عشق روی تو و مفلسی چو من
سهلست، اگر که فضل شهی گرددت بروز
گر نامه ای به مُهر وفا آید از شهم
صد بار من فشانمش از شعر لعل سوز
ای خُرم از جمال تو جنّات دلفروز
از جلوه ات به باغ دلم لاله برفروز
ای آفتاب عشق و امل، بی فروغ تو
روزم شبست و هر شب من همنشین سوز
چشم انتظار یک نظر از دیدهء توام
ای منتظر به راه تو عشّاق دیده دوز
بی مهر آفتاب تو سردست روزگار
ای دست مهربیز تو گرمای هر تموز
سودای عشق روی تو و مفلسی چو من
سهلست، اگر که فضل شهی گرددت بروز
گر نامه ای به مُهر وفا آید از شهم
صد بار من فشانمش از شعر لعل سوز
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
45
آنروز که قربانی جانان شده باشیم
وارسته از این زحمت زندان شده باشیم
آبادی جان و دل ما مهرِ رخت هست
هر چند که از عشق تو ویران شده باشیم
امواج فتن کشتی ما را نشکافد
روزی که همآغوش به توفان شده باشیم
کافرصفت ِ زلفِ سیهفام تو هستیم
ایکاش نبینند مسلمان شده باشیم
درد است سراپا تن و جان و دل عشاق
روز طرب آنست که درمان شده باشیم
جانها به چه ارزد که دچاریم به هجران
در وصل غمی نیست که بیجان شده باشیم
از دیو و دد دور زمان سخت ملولیم
ایکاش که همبازِ سلیمان شده باشیم
روزی که بجویند غریب سخنان را
از فضل ازل حامد سلطان شده باشیم
آنروز که قربانی جانان شده باشیم
وارسته از این زحمت زندان شده باشیم
آبادی جان و دل ما مهرِ رخت هست
هر چند که از عشق تو ویران شده باشیم
امواج فتن کشتی ما را نشکافد
روزی که همآغوش به توفان شده باشیم
کافرصفت ِ زلفِ سیهفام تو هستیم
ایکاش نبینند مسلمان شده باشیم
درد است سراپا تن و جان و دل عشاق
روز طرب آنست که درمان شده باشیم
جانها به چه ارزد که دچاریم به هجران
در وصل غمی نیست که بیجان شده باشیم
از دیو و دد دور زمان سخت ملولیم
ایکاش که همبازِ سلیمان شده باشیم
روزی که بجویند غریب سخنان را
از فضل ازل حامد سلطان شده باشیم
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
47
دلبری زهره جبین، ماه لقا ما را بس
رخ آن رشک دو صد مهر سما ما را بس
نعمتِ دیو دلانْ آنِ شیاطین بادا
لقمه ای از کفِ مردان خدا ما رابس
صحبت زاغ و زغن مایهء آزار دل است
سایه ساری ز پرِ مرغ هما ما را بس
آب حیوان و کنارش بکن ارزانی خضر
چشمهء لعل لب شاه بقا ما را بس
نانجیبان جهان جهل و جفا می ورزند
کنف منتجبینِ نجبا ما را بس
گر بیایی پی درمان دل دردآلود
شربتی از لب یاقوت شما ما را بس
نقد جان بر سر بازار وصال آوردیم
گر پذیرند، چنین بیع و شرا ما را بس
نعمت باغ جنان بی تو نیرزد به جُوی
دولت صحبتت ای حور لقا ما را بس
کشور شعر تو را خاتم شاهانه سزاست
گر #غریبش بنهی شعر مرا ما را بس
دلبری زهره جبین، ماه لقا ما را بس
رخ آن رشک دو صد مهر سما ما را بس
نعمتِ دیو دلانْ آنِ شیاطین بادا
لقمه ای از کفِ مردان خدا ما رابس
صحبت زاغ و زغن مایهء آزار دل است
سایه ساری ز پرِ مرغ هما ما را بس
آب حیوان و کنارش بکن ارزانی خضر
چشمهء لعل لب شاه بقا ما را بس
نانجیبان جهان جهل و جفا می ورزند
کنف منتجبینِ نجبا ما را بس
گر بیایی پی درمان دل دردآلود
شربتی از لب یاقوت شما ما را بس
نقد جان بر سر بازار وصال آوردیم
گر پذیرند، چنین بیع و شرا ما را بس
نعمت باغ جنان بی تو نیرزد به جُوی
دولت صحبتت ای حور لقا ما را بس
کشور شعر تو را خاتم شاهانه سزاست
گر #غریبش بنهی شعر مرا ما را بس
آهنگ دل
۱۴۰۴/۱/۲۰
49
از رسم مسلمانی در شهر مسلمان ها
بر باد فنا رفتست کاشانهء ایمان ها
عهد است نشان مرد، کو عهد و کدامین مرد؟
اوفوا نشناسد خلق، بر صفحهء پیمان ها
لعل و گهر خلقی از بس که شود یغما
از اشک یتیمانست بس رشتهء مرجان ها
صد سال دگر هر کس شعر از من و تو خواند
جز ظلم نخواهد خواند بر پهنهء دیوان ها
صد پینه به پیشانی صد حیلهء پنهانی
پیوند الهی نیست در باطن انسان ها
قومی به جفا پویند منهاج ضلالت را
از راه کنار افتند در ورطهء شیطان ها
بر اوج فلک رفتست فریاد امان خواهان
ایکاش که باز آید شاهنشه دوران ها
در نقش برین او صد ملک خدا خفته است
تا باز ببیند خلق سلطان سلیمان ها
از رسم مسلمانی در شهر مسلمان ها
بر باد فنا رفتست کاشانهء ایمان ها
عهد است نشان مرد، کو عهد و کدامین مرد؟
اوفوا نشناسد خلق، بر صفحهء پیمان ها
لعل و گهر خلقی از بس که شود یغما
از اشک یتیمانست بس رشتهء مرجان ها
صد سال دگر هر کس شعر از من و تو خواند
جز ظلم نخواهد خواند بر پهنهء دیوان ها
صد پینه به پیشانی صد حیلهء پنهانی
پیوند الهی نیست در باطن انسان ها
قومی به جفا پویند منهاج ضلالت را
از راه کنار افتند در ورطهء شیطان ها
بر اوج فلک رفتست فریاد امان خواهان
ایکاش که باز آید شاهنشه دوران ها
در نقش برین او صد ملک خدا خفته است
تا باز ببیند خلق سلطان سلیمان ها