۲۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷

یک شب از بخت زبون شمعی نشد همدوش ما
برنخیزد صبح جز خمیازه از آغوش ما

در محبت تا حدیث پندگویان نشنود
مغز سر چون شیشه ی می پنبه شد در گوش ما

نکهت گل بیخودی می آورد دیوانه را
بوی او آورد باد و برد عقل و هوش ما

خامی از کار جهان، مستان چو آتش می برند
باده گردد پخته در میخانه ها از جوش ما

لب به دشواری گشاید در سخن آشفته دل
چشم خواب آلوده را ماند لب خاموش ما

عشق پنهان فاش خواهد گشت از آهم سلیم
سخت دودی می کند این آتش خس پوش ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.