۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۷

می شناسم چشم او را، طرفه مست کافری ست
دیده ام مژگان شوخش را، عجب تیرآوری ست

قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شده ست
می که هر برگی ز تاکش پنجه ی زورآوری ست

از تهیدستی به مقصد ره نیابد ناله ام
نخل چون بی برگ شد، هر شاخ تیر بی پری ست

از پریشانی چه پروا آن سعادت پیشه را
کز هنرمندی هر انگشتش به کف شاخ زری ست

یک سر مو حق نداری در وجود خود سلیم
هرچه از اسباب هستی داری، آن از دیگری ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.