۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۳

بی تو در بزم طرب بس که دلم محزون است
ساغر می به کفم آبله ی پر خون است

هر که بیند به کفش، دسته ی گل پندارد
بس که آیینه ز عکس رخ او گلگون است

قسمت ما به جهان غیر پریشانی نیست
سرنوشت من و زلف تو به یک مضمون است

اثر عشق ز سیمای اسیران پیداست
شمع در انجمن و پرتو او بیرون است

دل آواره ی ما شکوه ز غربت نکند
سایه ی خویش، سیه خانه ی این مجنون است

کام عاشق چو درآید به بغل، می میرد
غنچه بر شاخ گل ما گره طاعون است

دل که در پای خم افتاده سلیم از مستی
حکمتی یافته، همسایه ی افلاطون است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.