۲۰۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۶

زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت

پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت

در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت

خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت

فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟

دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت

هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.