۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۷

عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد

دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو
مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد

هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست
که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد

حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب
تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟

سوختم از غم دل همنفسان، می بینید
که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد

جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود
شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم
این بلاها به سرم بخت زبون می آرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.