۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹۳

در سر کوی تو جمعند پریشانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند

دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند

کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند

از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند

خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند

یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند

شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.