۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴

از چشم کم مبین به تن ناتوان ما
سنگین بود بسان گهر استخوان ما

جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم
پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما

ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس
دست تو نیست در خور زور کمان ما

تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم
بی بهره اند خلق زفیض نهان ما

کردم ز بس بدل به شنیدن مقال را
جویا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.