۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۸

دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا

در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا

از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا

مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پای سرو یار چو آب روان مرا

تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا

اندیشه کردنی است سراپای او ولی
برده خیال موی کمر از میان مرا

لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا

جویا بطرز آن غزل صائب است این
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.