۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۲

مایه ای از خون دل و زگریه سامانی نداشت
هر که چون مینا به بزمت چشم گریانی نداشت

بر جنونم وسعت این عرصه دایم تنگ بود
جامهٔ عریانی ام چون دشت دامانی نداشت

از تپیدنهای بسمل شرم می آید مرا
اینقدرها از برای رفتن جانی نداشت

در سراپا خنجرش را بسکه بشکستم نود
در تنم از استخوان کلکی که پیکانی نداشت

هر کدورت را گشادی هست جویا کس ندید
هیچ کهساری که در پهلو بیابانی نداشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.