۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۵

سرگرانی زلف جانان با خط شبرنگ داشت
از پریشانی همی با سایهٔ خود جنگ داشت

حسن مستور تو از جامی که پنهان می زدی
شمع شوخی زیر دامان پرند رنگ داشت

با وجود آنکه خاک رهگذار او شدیم
کینهٔ ما را به دل همچون شرر در سنگ داشت

شب که در فکر دهانش غنچه بودم تا سحر
وسعت آباد دلم را جوش معنی تنگ داشت

نامهٔ شوق مرا از دست قاصد می برد
دلبری کز بردن نامم زبانش ننگ داشت

من کجا و تاب استغنای او جویا کجا
سرگرانی های نازش کوه را بی سنگ داشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.