۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۴۹

ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش

مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش

دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش

نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی
که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش

شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم
خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش

در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد
که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش

چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا
بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.