۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۲

و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم
به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم

بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی
ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم

خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت
دمی با روشنی در دیدهٔ خونبار نگذارم

ز موج خون کنم صیقل دل غمدیده خود را
من این آیینه را در کلفت زنگار نگذارم

بر آن عزمم که از طوفان اشک لاله گون جویا
به گرد شهربند جسم یک دیوار نگذارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.