۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۷۶

زحال من چسان آگاه گردد شوخ خودکامم
که قاصد را بلب ماند نی شد ناله پیغامم

چنان سیل سرشکم کرده طوفان در شب هجران
که موج اشک شد انگشت حیرت بر لب بامم

بحسرت بگذرانم بسکه دور از شکرین لعلی
نگین دان چشم پرخونی شود از پهلوی نامم

بجسم نازکش ترسم که سنگینی کند جویا
قبا از نکهت گل گر کند در بر گل اندامم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۷۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.