۳۸۶ بار خوانده شده

حکایت

یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله

ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت
به تاریکی آن روشنایی بیافت

چو آمد بر مردم کاروان
شنیدم که می‌گفت با ساروان

ندانی که چون راه بردم به دوست!
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست

از آن اهل دل در پی هرکسند
که باشد که روزی به مردی رسند

برند از برای دلی بارها
کشند از برای گلی خارها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.