۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴۱

چون شمیم غنچه آیی گر ز قید دل برون
سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون

نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد
سینه را چندان کند تا افکند از دل برون

سرو امیدت در اندک فرصتی بالا کشد
گر توانی آمدن از بند آب و گل برون

در دل هر کس که ذوق سیر راه هستی است
بال شوق افشان رود از خویش چون بسمل برون

زور دست ناتوانی قوت بازوی عجز
آورد شمشیر را از پنجهٔ قاتل برون

نیست بیم محتسب در شهربند بیخودی
می رود از خویش جویا مست لایعقل برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.