۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۶۱

از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان

رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم
در انتهای وادی وحشت نشانشان

عشاق را شکست غم از بس رسیده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان

رسیده است به جایی عروج مستی من
که گشته درد می ناب گرد هستی من

هزار شکر که از فیض خاکساریها
رسانده است به معراج پایه پستی من

می شود سبز نهال سخن از جوی دهن
معنی تازه بود قوت بازوی دهن

شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.