۳۳۰ بار خوانده شده

حکایت سفر حبشه

غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش

به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند

بسیچ سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس

یکی گفت کاین بندیان شب روند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند

چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟

نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان

وگر عفتت را فریب است زیر
زبان حسابت نگردد دلیر

نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر

چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای

اگر بنده کوشش کند بنده‌وار
عزیزش بدار خداوندگار

وگر کند رای است در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی

قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:مثل
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.