۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۰ - مدح سید شریف

ای بعلم و فضیلت ارزانی
علم اول معلم ثانی

میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی

جذبه آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی

هر چه فردا بروی روز افتد
توهم امروز یک بیک دانی

هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوابی

پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی

بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی

در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی

مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی

حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان ز طبع حیوانی

چون مسیحادمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی

گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی

ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی

خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی

جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی

گر به حرفت یکی نهدانگشت
گزد انگشت از پشیمانی

مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی

فتنه گر از تنور عالم باز
سر بر آرد بجوش طوفانی

نقطه ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی

گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی

اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند در افشانی

چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی

خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی

چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه صفاهانی

گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی

موج در چهره زمین پوشید
همچو دریا بروز بارانی

خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی

کاسه های سرش عبیر آمیز
خوشتر از لاله های جمرانی

من گواهم که سالها بودم
بنده درگهت بدربانی

که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی

چون نسیم از ره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی

چرب و نرمی ز خلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی

غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی

همه چیزی ز لطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی

در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوان شد ز حیرانی

در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی

غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات بر خوانی

ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی

شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی

چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی

با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی

بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی

سالها در طریق شیوه و ناز
گر چه بر رست سر و بستانی

چون صنوبر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی

با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی

آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی

قبله حسن و شور شهر تویی
کعبه شورنده بیابانی

روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی

دور از آنلب به چشم پر خونم
خار چشم است لعل پیکانی

بر دل پر جراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی

دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی

مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی

چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی

تا فلک هر سحر ز گلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی

باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی

باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۹ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.