۱۴۱ بار خوانده شده
ایدل ز خود بمیر که گردی خلاص از آنک
تا زنده یی مقید ایندام ماندهای
تو شاهباز قدسی و تن سنگ پای تست
بگسل ازو وگرنه بنا کام ماندهای
دامیست زندگی و بزندان روزگار
تا کی مقید از پی این دام ماندهای
مهمانسراست عالم و مهمان سه روزه است
شرمت نمیشود که بس ایام ماندهای
آخر ز شام تا به کیی منتظر بصبح
در صبح باز منتظر شام ماندهای
سیر از جهان نیی اگرت میل بر بقاست
خامی هنوز و در طمع خام ماندهای
دورست از تو صحبت روحانیان انس
تا وحشیان خاک از آن دام ماندهای
از سر حسن شاهد گل بوی غافلی
مستغرق جمال گل اندام ماندهای
گور زمانه رام تو گر شد ز ره مرو
ناگه اسیر گور چو بهرام ماندهای
گیرم شدی ز بخت سلیمان روزگار
آخر نه در میان دد و دام ماندهای
کامل اگر شوی بهمه علم عاقبت
در نکته یی زبون بسر انجام ماندهای
ور هم نبی شوی و ولی وقت مشکلات
موقوف وحی در ره الهام ماندهای
باری نظر بعلم حقیقت نمیکنی
با صد هزار علم چنین عام ماندهای
آخر چو نیک و بد نه بفرمان خود کنی
ببر چه در میانه تو بد نام ماندهای
ای نفس شوخ چشم ز شرب مدام خویش
خونی درون شیشه چو بادام ماندهای
کی لب بذکر دوست گشایی چنین که تو
مستی مدام و لب بلب جام ماندهای
گر بت پرست گمشده ره در خطا بود
تو در خطا ببلده اسلام ماندهای
تا از طمع متابع ارباب صورتی
سر بر زمین بسجده اصنام ماندهای
آدم نیی وگرنه ز انعام روزگار
تا کی اسیر از پی انعام ماندهای
اهلی بیا و بر سر جان زن قدم که تو
تا منزل مراد بیک گام ماندهای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تا زنده یی مقید ایندام ماندهای
تو شاهباز قدسی و تن سنگ پای تست
بگسل ازو وگرنه بنا کام ماندهای
دامیست زندگی و بزندان روزگار
تا کی مقید از پی این دام ماندهای
مهمانسراست عالم و مهمان سه روزه است
شرمت نمیشود که بس ایام ماندهای
آخر ز شام تا به کیی منتظر بصبح
در صبح باز منتظر شام ماندهای
سیر از جهان نیی اگرت میل بر بقاست
خامی هنوز و در طمع خام ماندهای
دورست از تو صحبت روحانیان انس
تا وحشیان خاک از آن دام ماندهای
از سر حسن شاهد گل بوی غافلی
مستغرق جمال گل اندام ماندهای
گور زمانه رام تو گر شد ز ره مرو
ناگه اسیر گور چو بهرام ماندهای
گیرم شدی ز بخت سلیمان روزگار
آخر نه در میان دد و دام ماندهای
کامل اگر شوی بهمه علم عاقبت
در نکته یی زبون بسر انجام ماندهای
ور هم نبی شوی و ولی وقت مشکلات
موقوف وحی در ره الهام ماندهای
باری نظر بعلم حقیقت نمیکنی
با صد هزار علم چنین عام ماندهای
آخر چو نیک و بد نه بفرمان خود کنی
ببر چه در میانه تو بد نام ماندهای
ای نفس شوخ چشم ز شرب مدام خویش
خونی درون شیشه چو بادام ماندهای
کی لب بذکر دوست گشایی چنین که تو
مستی مدام و لب بلب جام ماندهای
گر بت پرست گمشده ره در خطا بود
تو در خطا ببلده اسلام ماندهای
تا از طمع متابع ارباب صورتی
سر بر زمین بسجده اصنام ماندهای
آدم نیی وگرنه ز انعام روزگار
تا کی اسیر از پی انعام ماندهای
اهلی بیا و بر سر جان زن قدم که تو
تا منزل مراد بیک گام ماندهای
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.