۱۸۰ بار خوانده شده

بخش ۸۴ - نامه ی آتبین به نزدیک بهک، شاه ماچین

دبیر خردمند را پیش خواند
وز این در سخنها فراوان براند

به ماچین یکی نامه فرمود شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه

به نام خداوند پروردگار
توانا و روزی ده و کردگار

کند هرچه خواهد که هستش توان
جهان پیر دارد گه و گه جوان

ز تیره شب، آرد پدیدار روز
جهان را پس از دی کند دلفروز

مرا گه غمی دارد و گاه شاد
نهادِ جهان را بدین سان نهاد

ندانی تو ای شهریار بلند
که ما را ز گردون چه آمد گزند

چنین روزگاری درآمد دراز
دواند مرا در نشیب و فراز

چو گرگان گهی گرد بیشه دوان
گهی چون پلنگان به کُه بر روان

ز ضحّاکیان سال و مه در گریز
گهی در گریز و گهی در ستیز

ز گفتار جمشید پاکیزه دین
نهان بود باید مرا این چنین

که چون دید از اخترکه کارش بگشت
ز شاهی دل روزگارش بگشت

گرفتار خواهد شد آن مستمند
ز ضحاک بر وی بیاید گزند

نیای مرا آن که بودش پسر
بخواند و نمودش همه سربسر

که چندان که در دشت و صحرا بوید
وگر زیر دریا به زندان بوید

ز ضحاکیان کس نباید که نیز
ببیند، فریبد شما را به چیز

تو فرزند خود را همین پند ده
مر او را بدین پند سوگند ده

بگو تا نهان باشد از بدنژاد
که چون او نژادی به گیتی مباد

چو ضحّاک بر سر کشد روزگار
پدید آید از ما یکی شهریار

که او را بگیرد، به بند آورد
به ضحّاکیان بر گزند آورد

شما را شود پادشاهی چو بود
دهد روشنایی از این تیره دود

کنون من به گفتار این پاکدین
نهان و گریزان شدستم چنین

همی تا توانم که جنگ آورم
نخواهم که نامم به ننگ آورم

چه مایه بکوشیم از بهر نام
زمانه همی باز دارد لگام

من از جنگ و چاره بماندم کنون
سپهر روان کرد ما را زبون

به تو دست و امید خوشی آختم
پناه تن و جان تو را ساختم

از اندرز جمشید و از پند او
مرا این رسانید فرزند او

که چون تنگ دارد شما را جهان
بُنه سوی ماچین کشید از نهان

که شاهی ست با داد و یزدان پرست
بر آن شاه، ضحّاک را نیست دست

نترسد جز از پاک یزدان ز کس
پناه شما زایزد اوی است و بس

تواند که دارد شما را نگاه
به یزدان و او کرد باید پناه

برآمد کنون سالیان بیشمار
که هستیم پی خسته ی روزگار

ز ما و نیاکان ما چرخ، مهر
بریده ست ای خسرو خوبچهر

ندادیم هرگز تو را دردسر
نکردیم بر مرز خسرو گذر

کنون کار از اندازه اندر گذشت
ز گردن همان آب بر سر گذشت

سر کوه داریم و دشمن ز پس
تو را دانم امروز فریاد رس

که آری بر خویش ما را فرود
ز ما بر تو ای شاه زیبا، درود

چو از نامه برداشت کلک روان
یکی نامزد کرد با کاروان

به بازارگانان بسی چیز داد
ز دینار وز اسب تازی نژاد

برفتند با نامه و مرد شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه

چو آگه شد از نامه و مرد او
بدانست سرتاسر آن درد او

بپیچید و اندر دلش کارکرد
به کار اندرش رای هشیار کرد

فرستاده را داشت مهمان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۳ - پرسش آتبین از کاروانیان درباره ی ماچین
گوهر بعدی:بخش ۸۵ - نامه ی بهک شاه ماچین به نزدیک آتبین و پاسخ وی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.