۱۴۷ بار خوانده شده

بخش ۲۳۱ - داد خواستن مردمان از دست کوش، شاه چین

چنان بود یک روز کز مرز چین
ز فرزانه پنجاه مرد گزین

خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند

که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس

جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان

ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم

زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز

ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان

جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج

گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین

درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت

نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۳۰ - بازگشتن قارن از سقلاب و روم بنزد فریدون
گوهر بعدی:بخش ۲۳۲ - رای زدن فریدون با قارن در کار کوش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.