۲۰۸ بار خوانده شده

بخش ۲۶۱ - حرکت کوش و سپاه از آمل برای پیگار با سیاهان مازندران

از آمل روان گشت لشکر به راه
همی رفت یکی میل با کوش، شاه

وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت

فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار

که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست

علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان

نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود

چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید

بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش

وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی

ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش

که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران

دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی

که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده

نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم

فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس

که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست

چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز

چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید

فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر

همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود

به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش

چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس

چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز

بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش

چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش

به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود

کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند

بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی

چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر

خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه

دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد

بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز

نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا

تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن

وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست

کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود

که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه

شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب

که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام

مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد

سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار

کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای

فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش

به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت

بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند

بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز

از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج

از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر

دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان

بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود

زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور

دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم

کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی

دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات

مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد

نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای

مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود

ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای

چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان

قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه

سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۶۰ - سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی گزینش سپاه
گوهر بعدی:بخش ۲۶۲ - نامه ی کوش به نزدیک قراطوس، شاه اندلس درباره ی بازگردانیدن فراریان باختر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.